sun

شنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۴

راز / raz


يه راز سربسته
‌ـ از او‌نايي كه يواشكي واسة دلت مي‌گي ـ
به چشام گفتم

رسوا شدم!

faryad / فرياد



كوچيك كه بودم،
كوچ كردم.
مي‌خواستم تو كوچه‌هاي پايتخت،
آوازاي شاد بخو‌نم.
بزرگ‌تر شدم،
خون رفيقم پاچيد تو صورتم!
رفتم جلو
محكم فرياد زدم!

چهارشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۴

نياز

نياز

آنچنانم در چنبره‌ات اسير
كه درخت با توفان
كه ستاره با كهكشان
آنچنانم اسير.
نه پنجره به آزادي‌ام پيوند مي‌دهد
نه لبخند به ضيافت
نه كوپه‌هاي قطار فرجامي گردند
بر اين همه مسافت
كه‌اين‌گونه ممتد است و تاريك
قير چسپناك فاصله
آنچنانم اسير و بيمار
اينك شعله‌اي بايد
كه قيد بگسلد و بسوزا
ند

شنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۴

داستان / وقتي يه جايي نيس


وقتي يه جايي نيس
به دكتر زهرا اميرجهانشاهي

هوار...هوار... مرد! به خاطر خدا مردم ...! به خاطر خدا...
آفتاب سوزان كويري از پشت خانه‌هاي خشت و گلي و كوچة بن‌بست خود را بالا كشيده و هرم حرارت آسفالت را داغ كرده است. ساكنين كوچه با داد و بيداد مرد ميانسال، از خانه بيرون مي‌زنند.
در يك چشم به هم زدن، كوچه پر از جمعيت مي‌شود. مرد را دوره مي‌كنند. اكثر زنها با پاي برهنه از خانه بيرون زده‌اند.
آسفالت بسيار داغ است و زنها اين پا و آن پا مي‌كنند. نمي‌توانند خبر نگرفته آنجا را ترك كنند. مرد را سؤال‌پيچ مي‌كنند. «چي شده؟ »«كي مرده؟»«كسي رو كشتن؟ »«دعوا شده؟»
_ در احتضاره! به دادش برسيد! گناه داره ! به خاطر خدا، مردم!
چند تن زن و مرد به طرف ته بن‌بست هجوم مي‌برند. لنگه‌هاي فرسوده و شكستة در كوتاه فلزي را مي‌گشايند.
چهار‌پنج پله پايين‌تر از كف خيابان، اتاقي كلنگي با يك توالت نمور بدون در، با ديوار‌هاي طبله‌‌كرده ، قرار دارد. تنفس در آن فضاي آغشته به بوي شاش و كثافت براي تازه‌وارد‌ها سخت است. دو تن از مردان وارد اتاق مي‌شوند. با حالت بيزاري روي بر مي‌گردانند. آه و ناله همراه با التماس ممتد مردي كه در پتوي چرك و آلوده‌اي وول مي‌خورد، مانع خروج افراد مي‌شود.
مردي حدوداً چهل‌ساله با مو‌هاي ژوليده و گونة استخواني و دندانهاي تنك و سياه، از درد به خود مي‌پيچد و به شدت مي‌لرزد. دكمه‌هاي پيرآهنش باز و شلوار پاره‌اش را خيس كرده است. تاولهاي چركي جاي‌جاي بدنش را فرا گرفته است. كسي جرأت نزديك شدن ندارد. يكي به سرعت خارج مي‌شود و بعد از چند لحظه با ملحفه‌اي در دست وارد مي‌شود. ملحفه را روي مرد مي‌اندازند و جمع‌و‌جورش مي‌كنند و داخل وانتي كه از قبل آماده كرده بودند، گذاشته و به بيمارستان منتقل مي‌كنند.
پزشك زن بر بالين بيمار حاضر مي‌شود. او را بدقت معاينه مي‌كند. تنفس، تزريق سرم و انواع آمپولهاي جورواجور بسرعت انجام مي‌شود. از بدنش خون مي‌گيرند و به آزمايشگاه مي‌فرستند. به دستور پزشك اتاقي در بخش اورژانس به بيمار مي‌دهند و او را در آنجا قرنطينه مي‌كنند. همراهان بيمارستان را ترك مي‌كنند. مرد از درد به خود مي‌پيچد. ناله و فرياد مي‌كند. نيم‌خيز شده و به‌ قصد از ‌بين بردن خود چندين بار سر به ديوار مي‌كوبد. به گفتة دكتر او را به تختش مي‌بندند.
«خانم ‌دكتر تورو به خدا بگو دردم چيه؟ سرطان دارم؟ بهتر! به‌خدا خوشحال مي‌شم. بگو كي مي‌ميرم؟ كي خلاص مي‌شم؟ اگــه مي‌دوني حالا‌حالا‌ها طــول مي‌كشـه، تورو به ‌خــدا بگـو
خلاصم كنن! تورو خدا...»
كف بالا مي‌آورد و غش مي‌كند. بعد از چند ساعت دكتر با برگه‌هاي آزمايشگاه، وارد مي‌شود. هر‌گونه تماس با بيمار را قطع مي‌كند. پس از توصيه‌هاي لازم به پرستاران، با عجله از اتاق خارج مي‌شود. قبل از همه با رئيس بيمارستان تماس مي‌گيرد. چاره‌اي به نظرشان نمي‌رسد. به اين نتيجه مي‌رسند كه با فرماندار، شهردار، رئيس شوراي شهر، رئيس‌ادارة بهزيستي و... تماس بگيرند.
«‌جناب فرماندار خواهش مي‌كنم توجه كنيد؛ اين يه مسئلة حياتيه! موضوع مرگ و زندگيه! بيمار رو در مركز اورژانس بستري كرديم! مي‌دونيد چه‌قد رفت و آمد مي‌شه؟ اگه مردم آلوده بشن؟ـ كه احتمالش هم خيلي زياده ـ متوجه هستي آقاي فرماندار؟»
«‌آقاي شهردار! با بهزيستي وفرمانداري تماس گرفتيم. يه جاي مناسب مي‌خوايم كه اينارو نگه داريم.
اين مرض از طاعون هم بد‌تره! اين تاولها و اين چركها، كافيه
فقط...»
«آقاي رئيس! با هر جا كه به ذهنمون رسيده تماس گرفتيم! همه مي‌خوان كمك مالي بكنن! اين‌جوري نمي‌شه! بايد يه كار اساسي كرد. ما يه جاي مطمئن مي‌خوايم كه بتونيم اينا رو اونجا نگه‌داريم!»
خسته و درمانده گوشي را مي‌گذارد. ‌بسراغ بيمار مي‌رود. پلكهاي بي‌جانش را به زحمت باز مي‌كند. ته چشمخانه دو چشم كم‌سو به دكتر خيره مي‌شوند.
«خ...خ... خانم ‌دكتر! قبلاً كه گفتم؛ هيش‌كي نيس! هيچ... كي رو ندارم!»
«آقالطف‌ا.. خوب فكر كن! شما بايد برين خونه. ما اونجا هم به شما سر مي‌زنيم.»
اسكلتي كه تنها پوستي قهوه‌اي و خاكستري بر آن كشيده‌ شده، سعي مي‌كند تا چشمها را باز نگه‌ دارد. تلاش مي‌كند تا با خرخر
كردن بتواند كلماتي را بيان كند.
«آقالطف‌ا.. نشاني فاميلي، كسي؟ يادت نمي‌آد؟»
لبهاي داغمه بسته‌اش را يك بار ديگر باز مي‌كند.
«ب...ب... برزوآباد...»
آمبولانس نودكيلو‌متر راه را مي‌پيمايد. تيمي متشكل از خانم ‌دكتر و دو پرستار، در دل كويري خشك به روستايِ آرام‌گرفته در كنار خلنج‌زاري مي‌رسد. چند پسر‌بچه، كنار جاده با سر و وضعي غبار‌آلود، و لباسهاي مندرس و كوتاه، آمبولانس را دوره مي‌كنند.
ـ بچه‌ها خونة بي‌بي‌مريم رو كي بلده؟
همه داد مي‌زنند: من بلدم! من بلدم!
جلو‌تر از آمبولانس مي‌دوند. مردم داخل كوچه، نگاه از آمبولانس بر نمي‌دارند. چند تن پشت سر آمبولانس راه مي‌افتند. خودرو بي‌آنكه عجله‌اي براي رسيدن داشته باشد، سر‌به‌راه و آرام، كوچه‌هاي پرچاله را طي مي‌كند و به شرق روستا مي‌رسد.
دكتر پرونده را آرام‌آرام ورق مي‌زند.كسي چيزي نمي‌گويد.
بيمار نيز تحت تأثير دارو‌هاي مسكن خوابيده‌ است. هيچ‌كس
دلش نمي‌خواهد اطراف را نگاه كند. بچه‌ها هم‌چنان جلو‌تر از آمبولانس مي‌دوند. به انتهاي كوچة بن‌بست مي‌رسند. همگي با هم، به درِ چوبي انتهاي كوچه، كوبه مي‌زنند.
طولي نمي‌كشد كه خودرو پشت به آن در، فاصله مي‌گيرد و رفته‌رفته دور مي‌شود. خانم ‌دكتر از آينة بغل تصوير پير‌زني مفلوك را مي‌بيند كه هم‌چنان التماس مي‌كند.
«آخه من با اي چيكار كنم؟ تورو خدا اي رسم انساني ني!»
دكتر پرونده را ورق مي‌زند. صداهايي در گوشش مي‌پيچد: «منو خلاص كن!»«اجازه بده خودم كارمو تموم كنم!»«ما مي‌تونيم قسمتي از هزينه‌اش رو قبول كنيم!»«از دست ما كاري ساخته نيست!» پرونده را مي‌بندد.
نام بيمار: لطف‌ا..
بيماري: اچ.آي.وي
پرونده را جلو داشبورد مي‌گذارد. سر را به صندلي تكيه مي‌دهد و به دور‌دست خيره مي‌شود.

سه‌شنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۴

ازدحام عربده/ از مجموعه عشق ماناست



ازدحام عربده


مداحان فربه
مغنيان بي‌عار
سياستمداران مست مدعي!
كبوتران اما
مهجوران تاريخند
كه جغدان، مناديان مخروبه‌اند؛
وقتي آدم
غايب‌ترين است
در اين ازدحام عربده!

كوي به كوي
شهر به شهر
هامون به هامون
مي‌گردم و نمي‌يابمت.

در ورطة تشنگي‌ام
در هرم سوزان قحط عاطفه
سراب دشنام نا‌بخشودني تقدير است.
تشنه‌تر مي‌گردم و نمي‌يابمت،
و اندك‌ اندك فنا مي‌شوم!

داستان از مجموعه ؛نت گو شده سكوت؛/story

از مسافران بپرس

گرگ‌و‌ميش، از خواب بيدار مي‌شود ـ يكي دو ساعت بيشتر نخوابيده ـ دستها را ستون بدن مي‌كند تا بتواند با يك نيم‌چرخ به عقب، از سر جا بلند شود. خشكي مهره‌ها و قوز كمر مانع صاف شدن قامتش مي‌شود. دستي به محاسن سفيدش مي‌كشد و تا كنار پنجره پيش مي‌رود. از آنجا به حياط چشم مي‌دوزد و سعي مي‌كند تا قوس كمرش را صاف كند.
« چقد شبا دراز شدن! به اين آسونيا هم صب نمي‌شه! اگه اين ديوارا حرف مي‌زدن چقد خوب بود! اگه اصلا ًشب نمي‌شد،
چقد خوب بود! چي مي‌شد اگه شب نمي‌شد؟»
بي قرارتر از شبهاي قبل، چندين بار از جا بلند شد و به آسمان زل زد و دوباره به رختخواب مختصرش بر گشت. از جا بر مي‌خيزد. موقع راه رفتن، دستان قوس‌دارش از دو طرف آويزان و سينه‌اش‌ ناخود‌آگاه به جلو كشيده مي‌شود. زانوها تا شده و لرزانند. درون خانة كلنگي و بزرگش كه چندين اتاق و انباري در ضلع شرقي باغچه‌اي كوچك با چند درخت كهن در وسط حيات دارد، مي‌چرخد.
« چرا همه‌چيز بسرعت پير و فرسوده شد؟ درختا، حوض ‌سيماني، اتاقا، هي... اگه رنگا نبودن! اوخت لحظات خيلي كند‌تر پيش مي‌رفت.»
به خاطر فاصلة زياد خانه تا خيابان اصلي، صداي خودرو‌هايي كه تازه كار را شروع كرده‌اند، به زور به گوش مي‌رسد. از پله‌پيچ چوبي كه به حياط منتهي مي‌شود، به كمك نرده پايين مي‌رود. يك‌راست به سراغ اتاق دوده گرفته‌اي مي‌رود كه تنوري در دل خود دارد و نشاني از بروبياي گذشته! چفت ‌در را باز مي‌كند و كليد برق را مي‌زند. لامپ درست روي تنور آويزان شده است. فضلة پرندگان و گرد و غبار روي لامپ، مانع از ساطع شدن كافي نور مي‌شود. سراغ صندوقچه چوبي مي‌رود. صندوقچه را مي‌گشايد. پر از ابزار آلات و خرت و پرتي است كه هيچ‌كدام به همديگر ربطي ندارند. لابه‌لاي ابزارها را مي‌گردد‌. ار‌ه دستي چوب بري، چكش و تعدادي ميخ زنگ‌زده سه چهار سانتي را پيدا مي‌كند. ابزار‌ها را بر مي‌دارد و بي‌آنكه در صندوق را ببندد، از اتاق خارج مي‌شود.
« شايد اين باركسي شناختش! يه هم‌قطار يا يه هم‌سنگر، كسي چه مي‌دونه! شايد خودش اومد. سر راهشون مي‌شينم. چشاشونو نگاه مي‌كنم. از چشا ميشه شناخت. چشا تغيير نمي‌كنند.»
در اتاق ديگري را باز مي‌كند. سه پايه‌ها، بومها پالت و قلمها همگي بوي تازگي مي‌دهند. چهارتراشهاي مخصوص كلاف بوم را دسته و محكم‌ترين آنها را انتخاب مي‌كند.
«اين يكي بهتره! هم قدش خوبه و هم محكمه. اين يكي واسة دستة پلاكارد خوبه.»
پرتره‌اي از لابه‌لاي بومهايِ كار‌شده، بيرون مي‌كشد. كلاف را اندازه مي‌زند و با ارة دستي چوب‌بري مي‌برد و ميخ مي‌زند. داخل كلاف يك لايه فيبر مي‌اندازد و بعد نقاشي را كه با تصوير واقعي هيچ فرقي ندارد، روي آن نصب مي‌كند. پلاكارد آماده شده را به سه پايه تكيه مي‌دهد. قلم را بر مي‌دارد و جمله‌اي را با دستان لرزانش زير آن مي‌نويسد. يك قدم به عقب مي رود و چند لحظه به تصوير خيره مي‌ماند. تصنيف قديمي را زيرلب زمزمه مي‌كند:
«تنها ماندم...تنها رفتي...چو بوي گل به كجا رفتي...با ما بودي...بي ما رفتي..»
از زير عينك ته استكاني‌اش قطرات گرم اشك سرازير مي‌شود. آرام آرام شانه‌هايش تكان مي‌خورد. به سرعت از جا بر مي‌خيزد. تكه پارچه‌اي به دور پلاكارد مي‌پيچد و از اتاق خارج مي‌شود. حياط خالي است و هيچ‌كس در آن پرسه نمي‌زند. سكوت بر در و ديوار ماسيده است و كسي با او حرف نمي‌‌زند. به سمت حوض مي‌رود و درختان كنار حوض را نگاه مي‌كند. باغچه را دور مي‌زند و دوباره از پله‌ها بالا مي‌رود. اتاقها را مي‌گردد. كمد‌ها را باز مي‌كند. كتابها را ورق مي‌زند. قاب عكسها، لباسهاي زنانه، مردانه‌، پسرانه، همه را نگاه مي‌كند. به ايوان باز مي‌گردد. به طلوع آفتاب چيزي باقي نمانده است. به كارگاه مي‌رود. پالتو پشمي آنجاست. پلاكارد را بر مي‌دارد و از حياط خارج مي‌شود. با اولين تاكسي خود را به خروجي شهر مي‌رساند.
«آقاي راننده اگه ممكنه منو كنار پل پياده كن. همانجا كه مردم جمع شدن.»
هر چه از طلوع مي‌گذرد به جمعيت كنار پل افزوده مي‌شود. طولي نمي‌كشد كه دشت پايين دست پل‌، مملو از جمعيت مي‌شود. به ديوارة پل نزديك مي‌شود و آرام روي جانپناه پل مي‌نشيند. به خودرو‌هايي كه از غرب مي‌آيند زل مي‌زند. پانزده سال پيش نيز براي بدرقه، آنجا آمده بود.
«پسرم! انتظار نداشتم زمانه با من اين‌جوري بازي بكنه. آخه چطور ممكنه؟ اين همه مدت؟ چطور ممكنه، چطور؟»
حوالي ساعت يازده صداي مارش آشنا، از هر طرف شنيده مي‌شود. طولي نمي‌كشد كه تويوتا وانتهاي نظامي با بلندگوهايي كه بر روي اتاقشان نصب كرده‌اند، از راه مي‌رسند. دستپاچه مي‌شود و قلبش به تپش مي‌افتد. ولوله‌اي به پا مي‌شود و خيل انبوه جمعيت به طرف خودرو‌ها هجوم مي‌برد. بعد از وانتها كاروان اتوبوسها از راه مي‌رسند. پرچمها از دو طرف اتوبوسها به اهتزاز در آمده‌اند. بعضيها تا سينه از پنجرة اتوبوس بيرون آمده و دست تكان مي‌دهند. مردم راه را بند آورده‌اند و اتوبوسها مانند قايقي در مسير رودخانه، در سياهي جمعيت بكندي شناور شده‌اند و لاك‌پشت‌وار جلو مي‌روند. والدين دستان خود را به دستان فرزندان مي‌رسانند تا به غربتي چندين‌ساله پايان دهند. قطرات اشك با لبخند شوق‌انگيز منتظران قاطي مي‌شود. اتوبوسها كم‌كم به پل نزديك‌تر مي‌شوند. بسختي كمرش را صاف كرده، و دستة پلاكارد را ـ طوري كه در معرض ديد مسافران باشد ـ تكيه‌گاه مي‌كند‌‌. بر مي‌خيزد و دو دستي آن را محكم مي‌گيرد. صورتش چروكيده و لبانش با كمي انحراف روي هم افتاده است‌. دو چشم كم سويش، از پشت شيشه‌هاي عينك اتوبوسها را نگاه مي‌كند. پارچه را از روي پلاكارد باز مي‌كند. پرتره و جمله‌اي با حروفي لرزان در معرض ديد همگان قرار مي‌گيرد. اتوبوسها يكي پس از ديگري از جلو ديدگان پيرمرد مي‌گذرند. آفتاب آخرين پرتو‌هايش را جمع مي‌كند و همزمان آخرين اتوبوس نيز مي‌گذرد. در يك چشم به هم زدن، محوطه خالي مي‌شود. بجز تعدادي پرچم و پلاكارد شكسته چيزي بر جاي نمي‌ماند.
پيرمرد بسختي پله‌ها را بالا مي‌رود. وارد ايوان مي‌شود و از پنجره به درون اتاق نشيمن نگاه مي‌كند. مادري براي فرزندش لالايي مي‌خواند.