داستان / وقتي يه جايي نيس
وقتي يه جايي نيس
به دكتر زهرا اميرجهانشاهي
هوار...هوار... مرد! به خاطر خدا مردم ...! به خاطر خدا...
آفتاب سوزان كويري از پشت خانههاي خشت و گلي و كوچة بنبست خود را بالا كشيده و هرم حرارت آسفالت را داغ كرده است. ساكنين كوچه با داد و بيداد مرد ميانسال، از خانه بيرون ميزنند.
در يك چشم به هم زدن، كوچه پر از جمعيت ميشود. مرد را دوره ميكنند. اكثر زنها با پاي برهنه از خانه بيرون زدهاند.
آسفالت بسيار داغ است و زنها اين پا و آن پا ميكنند. نميتوانند خبر نگرفته آنجا را ترك كنند. مرد را سؤالپيچ ميكنند. «چي شده؟ »«كي مرده؟»«كسي رو كشتن؟ »«دعوا شده؟»
_ در احتضاره! به دادش برسيد! گناه داره ! به خاطر خدا، مردم!
چند تن زن و مرد به طرف ته بنبست هجوم ميبرند. لنگههاي فرسوده و شكستة در كوتاه فلزي را ميگشايند.
چهارپنج پله پايينتر از كف خيابان، اتاقي كلنگي با يك توالت نمور بدون در، با ديوارهاي طبلهكرده ، قرار دارد. تنفس در آن فضاي آغشته به بوي شاش و كثافت براي تازهواردها سخت است. دو تن از مردان وارد اتاق ميشوند. با حالت بيزاري روي بر ميگردانند. آه و ناله همراه با التماس ممتد مردي كه در پتوي چرك و آلودهاي وول ميخورد، مانع خروج افراد ميشود.
مردي حدوداً چهلساله با موهاي ژوليده و گونة استخواني و دندانهاي تنك و سياه، از درد به خود ميپيچد و به شدت ميلرزد. دكمههاي پيرآهنش باز و شلوار پارهاش را خيس كرده است. تاولهاي چركي جايجاي بدنش را فرا گرفته است. كسي جرأت نزديك شدن ندارد. يكي به سرعت خارج ميشود و بعد از چند لحظه با ملحفهاي در دست وارد ميشود. ملحفه را روي مرد مياندازند و جمعوجورش ميكنند و داخل وانتي كه از قبل آماده كرده بودند، گذاشته و به بيمارستان منتقل ميكنند.
پزشك زن بر بالين بيمار حاضر ميشود. او را بدقت معاينه ميكند. تنفس، تزريق سرم و انواع آمپولهاي جورواجور بسرعت انجام ميشود. از بدنش خون ميگيرند و به آزمايشگاه ميفرستند. به دستور پزشك اتاقي در بخش اورژانس به بيمار ميدهند و او را در آنجا قرنطينه ميكنند. همراهان بيمارستان را ترك ميكنند. مرد از درد به خود ميپيچد. ناله و فرياد ميكند. نيمخيز شده و به قصد از بين بردن خود چندين بار سر به ديوار ميكوبد. به گفتة دكتر او را به تختش ميبندند.
«خانم دكتر تورو به خدا بگو دردم چيه؟ سرطان دارم؟ بهتر! بهخدا خوشحال ميشم. بگو كي ميميرم؟ كي خلاص ميشم؟ اگــه ميدوني حالاحالاها طــول ميكشـه، تورو به خــدا بگـو
خلاصم كنن! تورو خدا...»
كف بالا ميآورد و غش ميكند. بعد از چند ساعت دكتر با برگههاي آزمايشگاه، وارد ميشود. هرگونه تماس با بيمار را قطع ميكند. پس از توصيههاي لازم به پرستاران، با عجله از اتاق خارج ميشود. قبل از همه با رئيس بيمارستان تماس ميگيرد. چارهاي به نظرشان نميرسد. به اين نتيجه ميرسند كه با فرماندار، شهردار، رئيس شوراي شهر، رئيسادارة بهزيستي و... تماس بگيرند.
«جناب فرماندار خواهش ميكنم توجه كنيد؛ اين يه مسئلة حياتيه! موضوع مرگ و زندگيه! بيمار رو در مركز اورژانس بستري كرديم! ميدونيد چهقد رفت و آمد ميشه؟ اگه مردم آلوده بشن؟ـ كه احتمالش هم خيلي زياده ـ متوجه هستي آقاي فرماندار؟»
«آقاي شهردار! با بهزيستي وفرمانداري تماس گرفتيم. يه جاي مناسب ميخوايم كه اينارو نگه داريم.
اين مرض از طاعون هم بدتره! اين تاولها و اين چركها، كافيه
فقط...»
«آقاي رئيس! با هر جا كه به ذهنمون رسيده تماس گرفتيم! همه ميخوان كمك مالي بكنن! اينجوري نميشه! بايد يه كار اساسي كرد. ما يه جاي مطمئن ميخوايم كه بتونيم اينا رو اونجا نگهداريم!»
خسته و درمانده گوشي را ميگذارد. بسراغ بيمار ميرود. پلكهاي بيجانش را به زحمت باز ميكند. ته چشمخانه دو چشم كمسو به دكتر خيره ميشوند.
«خ...خ... خانم دكتر! قبلاً كه گفتم؛ هيشكي نيس! هيچ... كي رو ندارم!»
«آقالطفا.. خوب فكر كن! شما بايد برين خونه. ما اونجا هم به شما سر ميزنيم.»
اسكلتي كه تنها پوستي قهوهاي و خاكستري بر آن كشيده شده، سعي ميكند تا چشمها را باز نگه دارد. تلاش ميكند تا با خرخر
كردن بتواند كلماتي را بيان كند.
«آقالطفا.. نشاني فاميلي، كسي؟ يادت نميآد؟»
لبهاي داغمه بستهاش را يك بار ديگر باز ميكند.
«ب...ب... برزوآباد...»
آمبولانس نودكيلومتر راه را ميپيمايد. تيمي متشكل از خانم دكتر و دو پرستار، در دل كويري خشك به روستايِ آرامگرفته در كنار خلنجزاري ميرسد. چند پسربچه، كنار جاده با سر و وضعي غبارآلود، و لباسهاي مندرس و كوتاه، آمبولانس را دوره ميكنند.
ـ بچهها خونة بيبيمريم رو كي بلده؟
همه داد ميزنند: من بلدم! من بلدم!
جلوتر از آمبولانس ميدوند. مردم داخل كوچه، نگاه از آمبولانس بر نميدارند. چند تن پشت سر آمبولانس راه ميافتند. خودرو بيآنكه عجلهاي براي رسيدن داشته باشد، سربهراه و آرام، كوچههاي پرچاله را طي ميكند و به شرق روستا ميرسد.
دكتر پرونده را آرامآرام ورق ميزند.كسي چيزي نميگويد.
بيمار نيز تحت تأثير داروهاي مسكن خوابيده است. هيچكس
دلش نميخواهد اطراف را نگاه كند. بچهها همچنان جلوتر از آمبولانس ميدوند. به انتهاي كوچة بنبست ميرسند. همگي با هم، به درِ چوبي انتهاي كوچه، كوبه ميزنند.
طولي نميكشد كه خودرو پشت به آن در، فاصله ميگيرد و رفتهرفته دور ميشود. خانم دكتر از آينة بغل تصوير پيرزني مفلوك را ميبيند كه همچنان التماس ميكند.
«آخه من با اي چيكار كنم؟ تورو خدا اي رسم انساني ني!»
دكتر پرونده را ورق ميزند. صداهايي در گوشش ميپيچد: «منو خلاص كن!»«اجازه بده خودم كارمو تموم كنم!»«ما ميتونيم قسمتي از هزينهاش رو قبول كنيم!»«از دست ما كاري ساخته نيست!» پرونده را ميبندد.
نام بيمار: لطفا..
بيماري: اچ.آي.وي
پرونده را جلو داشبورد ميگذارد. سر را به صندلي تكيه ميدهد و به دوردست خيره ميشود.
1 نظر:
چرا اینقدر بی ادب
توسط ناشناس, در ۱۰:۲۳ قبلازظهر
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی