sun

سه‌شنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۴

داستان از مجموعه ؛نت گو شده سكوت؛/story

از مسافران بپرس

گرگ‌و‌ميش، از خواب بيدار مي‌شود ـ يكي دو ساعت بيشتر نخوابيده ـ دستها را ستون بدن مي‌كند تا بتواند با يك نيم‌چرخ به عقب، از سر جا بلند شود. خشكي مهره‌ها و قوز كمر مانع صاف شدن قامتش مي‌شود. دستي به محاسن سفيدش مي‌كشد و تا كنار پنجره پيش مي‌رود. از آنجا به حياط چشم مي‌دوزد و سعي مي‌كند تا قوس كمرش را صاف كند.
« چقد شبا دراز شدن! به اين آسونيا هم صب نمي‌شه! اگه اين ديوارا حرف مي‌زدن چقد خوب بود! اگه اصلا ًشب نمي‌شد،
چقد خوب بود! چي مي‌شد اگه شب نمي‌شد؟»
بي قرارتر از شبهاي قبل، چندين بار از جا بلند شد و به آسمان زل زد و دوباره به رختخواب مختصرش بر گشت. از جا بر مي‌خيزد. موقع راه رفتن، دستان قوس‌دارش از دو طرف آويزان و سينه‌اش‌ ناخود‌آگاه به جلو كشيده مي‌شود. زانوها تا شده و لرزانند. درون خانة كلنگي و بزرگش كه چندين اتاق و انباري در ضلع شرقي باغچه‌اي كوچك با چند درخت كهن در وسط حيات دارد، مي‌چرخد.
« چرا همه‌چيز بسرعت پير و فرسوده شد؟ درختا، حوض ‌سيماني، اتاقا، هي... اگه رنگا نبودن! اوخت لحظات خيلي كند‌تر پيش مي‌رفت.»
به خاطر فاصلة زياد خانه تا خيابان اصلي، صداي خودرو‌هايي كه تازه كار را شروع كرده‌اند، به زور به گوش مي‌رسد. از پله‌پيچ چوبي كه به حياط منتهي مي‌شود، به كمك نرده پايين مي‌رود. يك‌راست به سراغ اتاق دوده گرفته‌اي مي‌رود كه تنوري در دل خود دارد و نشاني از بروبياي گذشته! چفت ‌در را باز مي‌كند و كليد برق را مي‌زند. لامپ درست روي تنور آويزان شده است. فضلة پرندگان و گرد و غبار روي لامپ، مانع از ساطع شدن كافي نور مي‌شود. سراغ صندوقچه چوبي مي‌رود. صندوقچه را مي‌گشايد. پر از ابزار آلات و خرت و پرتي است كه هيچ‌كدام به همديگر ربطي ندارند. لابه‌لاي ابزارها را مي‌گردد‌. ار‌ه دستي چوب بري، چكش و تعدادي ميخ زنگ‌زده سه چهار سانتي را پيدا مي‌كند. ابزار‌ها را بر مي‌دارد و بي‌آنكه در صندوق را ببندد، از اتاق خارج مي‌شود.
« شايد اين باركسي شناختش! يه هم‌قطار يا يه هم‌سنگر، كسي چه مي‌دونه! شايد خودش اومد. سر راهشون مي‌شينم. چشاشونو نگاه مي‌كنم. از چشا ميشه شناخت. چشا تغيير نمي‌كنند.»
در اتاق ديگري را باز مي‌كند. سه پايه‌ها، بومها پالت و قلمها همگي بوي تازگي مي‌دهند. چهارتراشهاي مخصوص كلاف بوم را دسته و محكم‌ترين آنها را انتخاب مي‌كند.
«اين يكي بهتره! هم قدش خوبه و هم محكمه. اين يكي واسة دستة پلاكارد خوبه.»
پرتره‌اي از لابه‌لاي بومهايِ كار‌شده، بيرون مي‌كشد. كلاف را اندازه مي‌زند و با ارة دستي چوب‌بري مي‌برد و ميخ مي‌زند. داخل كلاف يك لايه فيبر مي‌اندازد و بعد نقاشي را كه با تصوير واقعي هيچ فرقي ندارد، روي آن نصب مي‌كند. پلاكارد آماده شده را به سه پايه تكيه مي‌دهد. قلم را بر مي‌دارد و جمله‌اي را با دستان لرزانش زير آن مي‌نويسد. يك قدم به عقب مي رود و چند لحظه به تصوير خيره مي‌ماند. تصنيف قديمي را زيرلب زمزمه مي‌كند:
«تنها ماندم...تنها رفتي...چو بوي گل به كجا رفتي...با ما بودي...بي ما رفتي..»
از زير عينك ته استكاني‌اش قطرات گرم اشك سرازير مي‌شود. آرام آرام شانه‌هايش تكان مي‌خورد. به سرعت از جا بر مي‌خيزد. تكه پارچه‌اي به دور پلاكارد مي‌پيچد و از اتاق خارج مي‌شود. حياط خالي است و هيچ‌كس در آن پرسه نمي‌زند. سكوت بر در و ديوار ماسيده است و كسي با او حرف نمي‌‌زند. به سمت حوض مي‌رود و درختان كنار حوض را نگاه مي‌كند. باغچه را دور مي‌زند و دوباره از پله‌ها بالا مي‌رود. اتاقها را مي‌گردد. كمد‌ها را باز مي‌كند. كتابها را ورق مي‌زند. قاب عكسها، لباسهاي زنانه، مردانه‌، پسرانه، همه را نگاه مي‌كند. به ايوان باز مي‌گردد. به طلوع آفتاب چيزي باقي نمانده است. به كارگاه مي‌رود. پالتو پشمي آنجاست. پلاكارد را بر مي‌دارد و از حياط خارج مي‌شود. با اولين تاكسي خود را به خروجي شهر مي‌رساند.
«آقاي راننده اگه ممكنه منو كنار پل پياده كن. همانجا كه مردم جمع شدن.»
هر چه از طلوع مي‌گذرد به جمعيت كنار پل افزوده مي‌شود. طولي نمي‌كشد كه دشت پايين دست پل‌، مملو از جمعيت مي‌شود. به ديوارة پل نزديك مي‌شود و آرام روي جانپناه پل مي‌نشيند. به خودرو‌هايي كه از غرب مي‌آيند زل مي‌زند. پانزده سال پيش نيز براي بدرقه، آنجا آمده بود.
«پسرم! انتظار نداشتم زمانه با من اين‌جوري بازي بكنه. آخه چطور ممكنه؟ اين همه مدت؟ چطور ممكنه، چطور؟»
حوالي ساعت يازده صداي مارش آشنا، از هر طرف شنيده مي‌شود. طولي نمي‌كشد كه تويوتا وانتهاي نظامي با بلندگوهايي كه بر روي اتاقشان نصب كرده‌اند، از راه مي‌رسند. دستپاچه مي‌شود و قلبش به تپش مي‌افتد. ولوله‌اي به پا مي‌شود و خيل انبوه جمعيت به طرف خودرو‌ها هجوم مي‌برد. بعد از وانتها كاروان اتوبوسها از راه مي‌رسند. پرچمها از دو طرف اتوبوسها به اهتزاز در آمده‌اند. بعضيها تا سينه از پنجرة اتوبوس بيرون آمده و دست تكان مي‌دهند. مردم راه را بند آورده‌اند و اتوبوسها مانند قايقي در مسير رودخانه، در سياهي جمعيت بكندي شناور شده‌اند و لاك‌پشت‌وار جلو مي‌روند. والدين دستان خود را به دستان فرزندان مي‌رسانند تا به غربتي چندين‌ساله پايان دهند. قطرات اشك با لبخند شوق‌انگيز منتظران قاطي مي‌شود. اتوبوسها كم‌كم به پل نزديك‌تر مي‌شوند. بسختي كمرش را صاف كرده، و دستة پلاكارد را ـ طوري كه در معرض ديد مسافران باشد ـ تكيه‌گاه مي‌كند‌‌. بر مي‌خيزد و دو دستي آن را محكم مي‌گيرد. صورتش چروكيده و لبانش با كمي انحراف روي هم افتاده است‌. دو چشم كم سويش، از پشت شيشه‌هاي عينك اتوبوسها را نگاه مي‌كند. پارچه را از روي پلاكارد باز مي‌كند. پرتره و جمله‌اي با حروفي لرزان در معرض ديد همگان قرار مي‌گيرد. اتوبوسها يكي پس از ديگري از جلو ديدگان پيرمرد مي‌گذرند. آفتاب آخرين پرتو‌هايش را جمع مي‌كند و همزمان آخرين اتوبوس نيز مي‌گذرد. در يك چشم به هم زدن، محوطه خالي مي‌شود. بجز تعدادي پرچم و پلاكارد شكسته چيزي بر جاي نمي‌ماند.
پيرمرد بسختي پله‌ها را بالا مي‌رود. وارد ايوان مي‌شود و از پنجره به درون اتاق نشيمن نگاه مي‌كند. مادري براي فرزندش لالايي مي‌خواند.

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]



<< صفحهٔ اصلی