sun

پنجشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۹۰

تاکسی پیر
بیشتر از نیم ساعت کنار بزرگراه ایستاده بود. تا اولین ایستگاه راه زیادی در پیش داشت و ناچار بود همانجا منتظر بماند تا بلکه سوارش کنند. خودروها با سرعت سرسام‌آور می‌گذشتند، کسی ترمز نمی‌کرد و باد آلوده به دود به سر و صورتش می‌زد. پرِ رو سری‌اش را جلو بینی و دهانش گرفته تا دود کمتر استنشاق کند. بعد از ظهر یک روز تعطیل، نه‌تنها نتوانسته بود با دوستش دیداری تازه کند، بلکه خستگی راه و بد مسیر بودن محل زندگی دوستش حسابی کلافه‌اش کرده بود. تاکسی رنگ و رو رفته‌ای آرام آرام به سمت راست متمایل شد و بیست سی قدم جلوتر توقف کرد. رنگ و روی تاکسی پیر را که دید دودل شد. هر چند کند اما به طرف تاکسی کشیده شد. نمی‌خواست بیشتر از آن زمان کنار بزرگراه بماند. جای خطرناکی بود. بهتر دید که سوار شود. مهمتر اینکه تاکسی بود و خیالش از همه لحاظ راحت بود.
- سلام پدر!
- سلام دخترم. چرا اینجا؟ خطرناکه! کنار اتوبان چرا ایستادی؟
- خونه‌ی دوستم پایین‌دست بزرگ‌راهه. چاره‌ی دیگه‌ای نداشتم.
گفتگو خیلی زود تمام شد. در باند کندرو به آرامی در حرکت بود و تمامی خودروها بدون استثناء همه‌ سبقت می‌گرفتند و رد می‌شدند. برای رسیدن عجله نداشت. دست و پاها کار خود را انجام می‌دادند و راننده مسن در افکار خود آنچنان فرو رفته بود که سرنشین خودرو را فراموش کرده و آرام آرام تصیف قدیمی را زیر لب شروع کرد« امشب در سر شوری دارم/ امشب در دل نوری دارم / باز امشب در اوج آسمانم/ رازی باشد با ستارگانم...»
مسافر به سمت راننده کمی متمایل شد جوری که بتواند صورت راننده را ببیند. نمی‌خواست حواس راننده را پرت کند و او را از حال و هوایش خارج کند. هر چند دلش می‌خواست موقع خواندن، حرکات لب و دهان و چشم‌های مرد مسن را ببیند. برایش سوال شده بود که چرا مسافران دیگری که کنار ایستاده‌اند را سوار نمی‌کند. تصنیفش را تمام کرد. سالن یک‌پارچه از جا کنده شد و سرپا پیوسته تشویق می‌کردند. خواننده تا کمر خم شده بود و جلو‌تر از ارکستر ابراز احساسات جمعیت را پاسخ می‌گفت. با دست زدن ممتد حاضرین خواهان ادامه‌ی برنامه بودند و خواننده با حرکت دو دست از ارکستر تقاضا کرد دوباره بنشینند و قطعه‌ی دیگری را به افتخار آنها بنوازند. «می زرده شب چو ز میکده باز آیم/ بر سر کوی تو من به نیاز آیم/ من مستم و بی خبرم/ از خود نبود خبرم/ ای فتنه‌گران»
هنوز تصنیف تمام نشده بود که افراد با دسته‌های گل ار هر طرف به سمت سن حرکت کردند و طولی نکشید که جلو سن جمعیت صف کشیدند و ناچار شاخه‌های گل را به طرف خواننده و نوازندگان ارکستر پرتاب می‌کردند. دیگرانی که راه نداشتند سر پا ایستاده و سالن را با تشویق بلادرنگ خود به شعف آورده بودند.
- آقای راننده اگه مسیرتون می‌خوره من میدان آزادی پیاده می‌شم.
- رسیدیم؟
- نه! عرض کردم اگه ممکنه میدان آزادی پیاده می‌شم.
- دخترم من نمی‌تونم اونجا بیام. ممنوعه. شما لطفا همین‌جا پیاده شید.
چند اسکناس خرد را به راننده داد و در را به قصد پیاده شدن باز کرد. همزمان، خودرو کنترل ترافیک توقف کرد و مردی پیاده شد و در تاکسی را گرفت.
- لطفا کارت خودرو و کارت شناسای خودتون رو بدید.
- برا چی؟
- خودرو شما فرسوده‌ست و اجازه‌‌ی تردد نداره. باید بره پارکینگ. شما هم کارای اسقاط رو انجام بدید که یه خودرو نو تحویل بگیرید.
- من نه خودرو نو می‌خوام و نه ماشینمو تحویل می‌دم. من تو شهر نمی‌آم. امروز حواسم پرت شد. دیدید که می‌خواستم دور بزنم.
- در هر صورت شما نمی‌تونید حرکت کنید و لطف کنید مدارکتون رو ارائه بدید.
- عزیزم گفتم که من نمی‌تونم این ماشین رو عوض کنم. دلیلشم شخصیه. گفته‌های شما هم درسته. من نمی‌تونم. این ماشین یک عمره که با منه! من و این ماشین ...
- یعنی چی؟ مدارک رو بدید!
- من متوجه‌ام شما چی می‌گین. عرض کردم تو شهر نمی‌آم. من به این ماشین وابسته‌ام. چطور شما متوجه عرض بنده نمی‌شین؟
- برادرا! ایشون رو پیاده کنید و خودرو رو انتقال بدید به نزدیکترین پارکینگ.
راننده پیاده شد و به سرعت صندوق عقب تاکسی پیر را باز کرد. چهار لیتری را برداشت در آن را باز کرد.
- اگر به ماشینم دست بزنید. کبریت می‌کشم.
مسافر که ناخودآگاه ایستاده بود و صحنه را تماشا می‌کرد، عقب عقب دور شد، برگشت و به سمت آزادی به راه افتاد.« می زده شب چو ز میکده باز آیم/ بر سر کوی تو من به نیاز آیم»

برچسب‌ها: