sun

دوشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۳

ادامه اشعار چاپ شدة سال 1380

ادامة اشعار چاپ شدة 1380


«بازديد»


بريز و بپاش كاركارگران
ـ با زير و بم دستورات مهندس ـ
جارو كشيدنها
عرق گلآلود شقيقهها
در آپارتمانهاي نيمهتمام
ميوههاي تازه
بر دستان خشك و پينههاي كهنه
و نگاه حسرتبار ميوهها
به كارگران خسته!
به نشستن خورشيد
درنگي بيش نمانده
وزير ميآيد؟
نع!
شايد
فرقي نميكند
فردا به همين منوال است

شهريور 1375


«ترانههاي افغاني»

نامش نجيب
افراشته گردن
دستانش بيل
انگشتانش كلنگ!
موي در باد
ريش بر سينه
دستار از سر ميگيرد
كلاه حصيري بر مينهد
آواز افغانياش را آغاز ميكند!
بيل شمارها
كلنگ زدنهاي بيفرجام
سيمان پر ميكند و ميخواند
نمك بار ميزند و ميخواند
گشنه ميخواند
تشنه ميخواند
تصنيفي قديمي و كشدار
در باد ميپيچد و ميخواند
آهنگ برادركشي ممتد
همصدا ميخوانند
كشدار و بيفرجام!

تيرماه 1376


«چوپي»


ميرقصم!
سرپنجههايم بيتاب
تكه تكه ميشوم
عريان در معبر هزارن نگاه
به تو ميسپارم
خود را
و هرآنچه هست
بگذار بنگرند
هر آنقدر خواهانند
ميميرم
ذره ذره زنده ميشوم
فوران و سقوط
خاموشي و غوغا
هر آنچه هست تويي
و بهخاطر تو

عرقريزي و تاب سيمانيِ پوستم
اينهمه تن دادن
به هر آنچه دلخواه نيست
و هر آنچه هست تويي
و بهخاطر تو
در پنجهي سنگ و كلوخ
آجر و آهك
زير دندان
ماسه و گوگرد خاييدن
و طعم تلخ باروت،
هنجار و ناهنجار
سخت و اما
هيچ نيست!
هر آنچه هست تويي
و بهخاطرت آسان
شعري تو
كه خدايت سرودهست
ميرقصم و سرپنجههايم بيتاب!

شهريور1375


«باد»

باد ميوزد
جنگل و آب
رودخانه و سنگ
رودخانه ميميرد
درختان ميخشكند
سنگها در نگاه كارخانهي سنگشكن
به شن شكسته ميمانند
و قلوهسنگها بهماسهي باد برده!
آپارتمانها ميرويند
باد از نفس ميافتد!

مهر1375


«خيال»

ميانديشم:
فرياد اگر برآورم دنيا ميتركد
ـ حقيقت ـ
صدايم از زير زميني
كه چهل متر است و كرايهاش هيفده هزار تومان
فراتر نخواهد رفت

ديماه 1375


«پست مدرن»

ما بوديم و دو قرص نان
و دنياي عاشقي
اينك ماييم
با دنيايي
بدون عشق!

مرداد1376


«سرمستي»

به كناري نهادمش
نميخواستم قطراطش
آرام آرام
در مستيام جان گيرد
به كناري نهادمش!
نميخواستم
سي ساله اندوهي
در جانم زبانه كشد
چشماني كوچك
در مستيام جان گرفت
دستاني كوچك در دستانم گم شد
لبخندي نثارم
و گرمايي در جانم
شعري و شوري و عشقي
دوران زمان
بر گرد سرم
معناي سرمستي
آري!
بغلي را وانهادم
و جاودانه مست شدم!

شهريور1376

سه‌شنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۳

چه فرق مي‌كرد جرم چه باشد



چه فرق می کرد که جرم چه باشد

عمر بيست ساله‌ام در چند جملة عربي خلاصه شد و مانند پتك بر ملاجم فرود آمد. كلماتي غريب و سنگين‌! قسمت خالي آن صفحه از شناسنامه‌ام كه پنج سال پیش ندانستم چگونه پر شده بود، با خواندن آن جملة عربي كامل شد. مانند هسته خرمايي از دهانش به جوي خيابان پرت شدم. با غروري مردانه شانه‌ها را بالا انداخت و رفت. چه فرقي مي‌كرد كه جرم چه بود ناشزه يا نا‌فرمان، نازيبا يا به خاطر بوي دهان، نبود ارث و ميراث يا جهيزيه! چه فرق مي‌كرد كه جرم چه باشد! واقعيت پوست‌كنده و غير قابل انكاري، سر راهم قرار گرفته بود. قرار بر اين گذاشتم كه پاك بمانم. به سرعت هر چه تما‌م‌‌تر در‌بدري آغاز شد. ده روز خانة اين و ده روز خانة آن. ده ده‌ها مي‌گذشت و دايره روز به روز تنگ‌تر مي‌شد. كار فراري بود و من پيدايش نمي‌كردم. تا اينكه روزي آن پيرزن عبوس، وزوزش را بيخ گوشم شروع كرد. وقتي داستان گذرانم را فهميد، دست از سرم بر ندا‌شت. كار برايم پيدا كرده بود!
تلفن همراه را به من داد و گفت‌: هر وقت زنگ خورد، خودت قرار بذار. آژانس 28000 آشناست. براي ماشين فقط به آنجا زنگ بزن.
˜
تلفن زنگ زد. با دستپاچگي تمام، خاموشش كردم. يك‌ربع بعد دوباره روشنش كردم. ده ‌دقيقه بعد دوباره زنگ زد. فوري خاموشش كردم. به كناري پرتش كردم. يك ساعت بعد زنگ آلونكي كه برايم اجاره كرده بود به صدا در آمد. گوشي آيفن را برداشتم: اگه تلفن رو جواب ندي فردا خونه رو ازت مي‌گيرم. اين دفعة آخر‌ه!
صداي اهن‌اهن همرا با تق‌تق پاشنة كفشش دور شد. سفارش لازم را كرد. قبلاً هم چندين بار متذكر شده بود.
« بزكت كامل باشه! سعي كن وقت رو زياد تلف نكني. مواظب تن و بدنت باش. انق نباشي. خوشرويي بكن. يادت نره اول مايه رو بگيري. اين مهمتر از همه‌اس!»
صداي زنگ آيفون به صدا در‌آمد.
ـ بله؟
ـ از 28000 خدمت رسيدم.
ـ آمدم. چند لحظه منتظر باشيد.
با بي‌حوصلگي تمام، موهاي بلندم را بستم و خط و خطوطي دور چشمها و لبم كشيدم. كيفم را برداشتم. نشاني را مي‌دانست. راننده يك ريز صحبت كرد. هيچ چيز نفهميدم. مقابل ساختماني توقف كرد و گفت‌: اينجاست‌!
تپش قلبم بسيار بالا رفته و فشار خونم افتاده بود. تلو تلو عرض
حياط را طي كردم. در سالن باز شد. صدايي در گوشم پيچيد‌: جمال‌تو عشق است‌!
چهار شبح چهار گوشه نشسته بودند. زير لب سلامي ‌كردم و كنار‌ي نشستم.
ـ نوشيدني، كشيدني، تزريقاتي، بالا انداختني، چه مايه حال مي‌كني؟ يالا كه ما رو از انتظار كشتي‌.
به ز‌حمت گفتم: هيچ‌كدام.
سرم گيج ‌رفت. فضاي نشيمن پر از دود و بوهاي جوربه‌جور غير قابل تحمل بود. وارد اتاق شدم. كيفم را زمين گذاشتم‌. در اتاق نيمه باز مانده بود. به همديگر تعارف مي‌كردند‌: تو برو‌؛ نه، تو برو.
صداها جوان بود و تازه‌كار به نظر مي‌رسيدند. باراني را از تنم در آوردم. دوران سرم بيشتر شد. مقابل آينه ايستادم. تصويرم محو شد و‌هاله‌اي غبار‌آلود اطرافم را فرا گرفت. تيغ موكت‌بري كنار قيچي و لوازم ديگر داخل ليوان مقابل آينه، توجه‌ام را جلب كرد. تيغ را برداشتم بسيار خوش دست بود. روي تخت دراز كشيدم. دستة مو‌كت‌بر را در مشتم فشردم. هنوز به هم تعارف مي‌كردند. پتو را رويم كشيدم. فضا آرام آرام تاريك و تاريك‌تر شد و من با سرعتي وصف ناپذير در دهليزي تاريك به پرواز در آمدم.

شعر / از مجموعه ؛گنجشكها قابل تامل‌اند؛


«هزار هزار »
هزار بار فرياد زدم
هزار دست گلويم را فشرد
هزار تيغ زبانم را بريد
هزار چشم سوختنم را ديد
دريغا ذريغ
آدمي نبود!
زمستان 70
«عاشقي»
تب كرده و عاشق
مي‌سوزم
عاشقي رفته از ياد
و من در جلجتا
تا يك قدم نزديك‌تر شوم
اما دو چشم تو
مي‌خواندم به نام!
بهار 71
«ياد تو»

نه!
نمي‌خواهم بميرم
اين‌گونه مگذر
آسان به زير پا مفشارش
اين قلب
سال‌هاي سال
نگهبان ياد توست
نه! نمي‌خواهم
اين‌گونه مگذر!
«زخم‌ها ساز مي‌زنند»
بر ديوار محبس
قناري غمگيني
زار مي‌خواند

كلاغي به تماشا گذاشته‌ست
جوجه‌ي نارسش
و بر بلنداي دار
به سوتي بلند:
«اين زماني آشيانه‌ي ما بود»

بر گذر‌گاه
مادري به رد كودكش
ـ نوازشي بر گونه‌ي
‌ سرخ از گرما، سياه از واكس ـ
با اندوهي گران:
«امروز هم گذشت»

گرداگرد آلاچيق
ترفند شومِ سيم خاردار
و بي‌ميلي آفتاب‌گردان‌ها
به آفتاب


هزاران آواز در گلويم؛
هزاران واژه بر زبانم
اين‌همه كوس و كرنا
هرگز نمي‌دانند اين ساز‌ها!
مي‌خوانم و مي‌خوانم
باغچه در مقامي
نهال و باغبان نيز
نمي‌دانند اين ساز‌ها

كودكي
تنها در معبر
مي‌نوازد سوتكش
و قناري خاموش است
در اين تكرار رنگ‌آميزي شبانه!
مرداد73

«پنجره»

ما به اين پنجره‌ها معتاديم
ـ سهم يك زنداني ـ
گاهي خبري
از دل سنگين تو را مي‌آرد
دل آتشكده‌ام سنگين است
قصه‌هاي غم اين پنجره‌ها
طولاني‌ست!
خرداد73


«ياد»

غنچه دلش سوخت
چشمه چشمانش
غريبه در نگاهم

غنچه مي‌ميرد
چشمه مي‌خشكد
چشمانم را مي‌گشايم
خروسي نقش بر ديوار است
ارديبهشت74


«زخم‌هاي حلبچه»

جنازه بردوش
داغ بر زخم‌ها
تاول و چرك در دهان
بوي برادر!

صدا وحشت فرياد
دود و آهن و ناله‌هاي شهر
درد مكيدن
و گنديدن پستان در دهان
تنديس خواهر!

غوغا در رگان شهر
كُند وكُند وكُند
تاول مرگ در غبار شهر
فقط با يك فرمان!

جنازه بر دستانم
زخم‌ها را سوت مي‌زنم
شمشال مي‌نوازم
ترحم مي‌جويم
لالايي مادرم!

به گدايي كودكانه‌‌ نگاهي
شمشال مي‌نوازم
چنته‌ام خالي‌ست
و بوي برادرم
چسبيده بر سقِ بي‌كسي‌ام
برادرم بر دستانم
هاي كجايي؟

اسنفد74