sun

دوشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۵

داغ‌ رحمت/ از مجموعه‌ی در دامنه‌های آلواتان


داغ‌ رحمت‌

نجار قامت‌ قوزدارش‌ را صاف‌ مي‌كند و در حالي‌ كه‌ دو زانويش‌ به‌جلو قوس‌ برمي‌دارد، مداد از پشت‌ِ گوش‌ مي‌كِشد و بي‌آن‌ كه‌ نگاه‌كند به‌ ديوارة‌ زبر و سيماني‌ كارگاه‌ مي‌كشد تا تيز شود. بالا و پايين‌ِ تخته نئوپان‌ها را برانداز مي‌كند و مثل‌ هميشه‌ از قد خود براي‌اندازه‌گيري‌ مدد مي‌گيرد. روي‌ تخته‌ها طاقباز مي‌خوابد. قوزش ‌برجسته‌اش مانع‌ صاف‌ شدن‌ بالاتنه‌اش‌ مي‌شود. دست‌ مي‌برد و در همان‌ حالت‌، با مداد خطي‌ مماس‌ با كاسه‌ سرش خود مي‌كشد. به‌ حالت‌ نشسته‌ پايين‌ پاشنة‌ كفشش‌ خطي‌ ديگر؛ مي‌ايستد.
_ يك‌متر و هشتاد و پنج‌. خوبه‌ جوون‌ها قوز ندارند. قامتشان‌ صاف‌ است‌. بعضي‌ها رشيدند و بلندقامت‌. اين‌ هم‌ پنج‌ سانت‌.
دسته‌ی‌ نئوپان ‌ديگري‌ براي‌ استثناها برمي‌دارد.
_ اين‌ هم‌ يك‌ و نود و پنج‌. بيشتر از اين‌ كمتر گير مياد. امشب‌ با عجله‌اي‌ كه‌ صاحب‌ كار داره‌، بايد جعبه‌ها را به‌ صد تا برسونم‌ و فردا هم‌ يكي‌ دو تا كارگر كمكي بگیرم‌.
با تلاشي‌ كه‌ هيچ‌ گونه‌ نشاني‌ از خستگي‌ ندارد، تخته‌نئوپان‌ها را برمي‌دارد و به‌ زير تيغ‌ كمان‌ ارّه‌ مي‌فرستد. ويز ويز كمان‌اره‌ در كارگاه‌ همراه‌ با چرخش‌ سريع‌ كمان‌ و حركت‌ مراقب‌ دست ‌نجار زمان‌ را به‌ سرعت‌ به‌ جلو مي‌راند. تخته‌ها به‌ قواره‌هاي ‌مختلف‌ بريده‌ و هر كدام‌ را جداگانه‌ دسته‌ مي‌كند. چسب‌ و ميخ ‌و چكش‌ را مي‌آورد و كلاف‌ داخلي‌ جعبه‌ را محكم‌ می‌کند مبادا سر دست‌ها از هم‌ باز شوند.
_ كار اوستا رحمت‌ نبايد عيب‌ پيدا كند. جوونا طرفدارشون‌ زياده‌، زياد اينور و اون‌ ورشون‌ مي‌كنند.
ميخ‌ اضافه‌ مي‌زند. و كلاف‌ها را با چسب‌ ثابت‌ مي‌كند. نئوپان‌هاي‌ ذوزنقه‌ يكي‌ كف‌، دو تاي‌ ديگر طرفين‌، و دو تا سر و ته‌ و يكي‌ هم‌ در جعبه‌، از سر شانه‌ پهن‌ و پايين‌ تنه‌ باريك‌.
بعد از پايان‌ كار براي‌ جلوگيري‌ از عوض‌ شدن‌ با كار ديگران‌ داغ‌«رحمت‌» را گوشه‌اي‌ كه‌ زياد پيدا نباشد، روي‌ جعبه‌ها مي‌زند. با آخرين‌ چكشي‌ كه‌ مي‌زند، برگي‌ از درخت‌ پير سپيدار جلو در جدا مي‌شود. سپيدار ريشه‌ به‌ بي‌نهايت‌ رسانده‌ است‌. از باد و باران ‌گزندش‌ نيست‌. اما با آخرين‌ چكش‌ اوستا رحمت‌ برگي‌ از وجودش‌كنده‌ مي‌شود و به‌ خاك‌ مي‌افتد. رحمت‌ با تكميل‌ شدن‌ هر جعبه ‌گونه‌اش‌ را مماس‌ روي‌ ‌ در جعبه مي‌گذارد تا سر و صداي‌ هميشگي ‌را بشنود. درون‌ جعبه‌ غوغاست‌. پياده‌ نظام‌، سواره‌ نظام‌، زرهي‌ وشنيدارها و سر و صداي‌ زياد و هماهنگ‌: «اين‌ گل‌ پرپر ماست‌...».
ساعت‌ پنج‌ بعدازظهر پسر دبستاني‌اش‌ به‌ كارگاه‌ مي‌آيد. مي‌خواهد پدر را ياري‌ كند. ميخ‌ و چكش‌ جلو دست‌ پدر آماده مي‌كند. قوطي‌، چسب‌ و آب‌ خنك‌ مي‌آورد و سؤال‌هاي‌ هميشگي‌‌اش را تکرار می‌کند‌:
_ بابا اينارو برا چي‌ درست‌ مي‌كني‌؟ رحمت‌ چكش‌ مي‌زند و ميخ‌ها مطيع‌ در دل‌ِ نئوپان‌ و كلاف‌ چوب‌ فرو مي‌روند:
_ بابا گفتم‌ اينارو برا چي ‌درست‌ مي‌كني‌! اين‌ همه‌ جعبه ‌رو مي‌خواي‌ چيكار؟ برا كي‌ درست‌ مي‌كني‌؟ چرا ديگه‌ ميز و نيمكت‌، يا كمدي‌ كه‌ برا ننه‌ درست‌ كردي‌ يا تخت‌ خواب‌ خودم‌، چرا ديگه‌ از اينا درست‌ نمي‌كني‌؟ همش‌جعبه‌! هي‌ جعبه‌! بعدش‌ غروب‌ مي‌چيني‌ روي‌ هم‌ و شبا غيب‌ مي‌شن‌. بابا! ديگه‌ من‌ دلم‌ نمي‌خواد تو جعبه‌ درست‌ كني‌. خوب‌همشون‌ كه‌ مثل‌ هَمَن‌! پس‌ چرا دوباره‌، هي‌ مي‌سازي‌؟ بابا! تو رو خدابگو اينا جاي‌ چيه‌؟!
_ عزيزم‌ مگه‌ نمي‌دوني‌ جنگه‌؟ كمتر وراجي‌ كن‌. جت‌ها و تانك‌ها شهرها رو خِپ‌ْ _ انگار بخواهد با كف‌ دست‌، چيزي‌ را به‌ سمت‌پايين‌ بفشارد اشاره‌ مي‌كند_ سربازها تفنگاشونو برداشتن‌ و برا هم‌ شليك‌ مي‌كنن‌.
_ چرا شليك‌ مي‌كنن‌.
_خوبه اَهَه‌ ‌... چقدر مي‌پرسي‌!
_ بابا داداشي‌ هم‌ تفنگ‌ داره‌؟ مگه‌ اونم‌ سرباز نيست‌؟ وقتي‌ بياد تفنگشو با خودش‌ مياره‌؟
_ نه‌ بابا جون‌! بهش‌ كه‌ اجازه‌ نمي‌دن‌. فقط‌ اونجا بايد باهاش‌ بجنگه‌!
_فهميدم‌ بابا! آخه‌ فرماندَشون‌ اجازه‌ نمي‌ده‌.
_ آره‌ عزيزم‌. حالا بگو ببينم‌ چند تا 20 گرفتي‌؟ مشقاتو نوشتي‌؟
برگ‌ ديگري‌ از سپيدار جدا مي‌شود و اوستا رحمت‌ از پنجره‌ غبارگرفته‌ به‌ خاك‌ افتادن‌ برگ‌ را نگاه‌ مي‌كند.
_ بابا من‌ مي‌خوام‌ مشقاموبنويسم‌.
_ بنويس‌ كسي‌ كارت‌ نداره‌.
روي‌ جعبه‌‌ی آماده‌ شده‌اي‌ كتاب‌هايش‌ را مي‌گشايد.
«سپيدار كهنسال‌. در شهر قديمي‌ درخت ‌سپيدار پيري‌ سال‌هاي‌ سال‌ بود كه‌ زندگي‌ مي‌كرد. با تمام‌ رنج‌ها و مشقت‌ها دست‌ و پنجه‌ نرم‌ كرده‌ بود. پرندگان‌ بر شاخه‌هاي‌ كهن‌ آن‌ آشيانه‌ مي‌ساختند. با هر جوجه‌ كه‌ به‌ دنيا مي‌آمد برگي‌ به‌ برگ‌هاي‌ درخت‌ افزوده‌ مي‌شد و...
_ بابا مشق‌ من‌ دو صفحه‌ است‌. نوشتم‌، بايد زود بريم‌ خونه‌!
_ چشم‌، چشم‌. حالا كارِتو بكن‌!
اوستا رحمت‌ جلو كارگاه‌ جعبه‌هاي‌ ساخت‌ِ همان‌ روز را روي‌ هم‌مي‌گذارد تا شمارش‌ كند. آخرين‌ جعبه‌ را بيرون‌ مي‌برد. مقابل‌جعبه‌ها جواناني‌ را مي‌بيند كه‌ صف‌ ايستاده‌اند. فكر مي‌كند سرش ‌را روي‌ جعبه‌اي‌ گذاشته‌ و اين‌ تصاوير و همهمه‌، عينيت‌ پيداكرده‌اند. آن‌ طرف‌ ديوار خيابان‌ پر از جمعيت‌ و رپ‌ رپه‌ی پاها ونفس‌ها! رحمت‌ دستي‌ به‌ چشمان‌ خود مي‌كشد تا غبار از ديدگان‌پاك‌ كند. اما نه‌! همه‌ی‌ جوان‌ها آغشته‌ به‌ گَِل‌ و خون‌ در صفي‌ منظم‌ به‌سمت‌ افق‌ راه‌ افتادند. دستي‌ از پشت،‌ اوستا رحمت‌ را جلو مي‌راند. به‌ سمت‌ در حياط‌ كارگاه‌ مي‌رود و در را مي‌گشايد. به‌ درون‌ جمعيت‌ كشيده‌ مي‌شود. از هر طرف‌ فشار مي‌آورند. فغان‌ و زاری:«اين گل پر پر از كجا آمده‌...»
اوستا رحمت‌ به‌ جلو جمعيت‌ رانده‌ مي‌شود. دست‌ بلند مي‌كند تا جعبه‌اي‌ كه‌ روي‌ دست‌ها مي‌چرخد را لمس‌ كند. «لا اله‌ الالله‌. لا اله‌الالله‌.» جمعيت‌ به‌ هر طرف‌ موج‌زنان‌ در حركت‌ است‌. جعبه ‌پيچيده‌ در لابه‌لاي‌ پرچم‌ سر دست‌ها مي‌چرخد.
_ محكم‌ و استوار است! جعبه باید این‌جوری باشد. هر که ساخته دستش درد نکنه!
جمعيت‌ به‌ گورستان‌ وارد مي‌شود. جعبه‌ را كنار قبر مي‌گذارند. پدر را مي‌خواهند. اوستا رحمت‌ را به‌ جلو هدايت‌ مي‌كنند. پرچم‌ باز مي‌شود و جعبه‌ را مي‌گشايند!
_ واي‌ عزيزم‌! نه‌! نه‌! سرش‌ را تكان‌ مي‌دهد. چشمانش‌ را مي‌مالد. مي‌ايستد كه‌ مطمئن‌ شود سرش‌ را روي‌ جعبه‌ نگذاشته‌ است‌. لابه‌لاي‌ نايلون‌، صورتي‌ زرد رنگ از لابلای کفنی با لکه‌های قهوه‌ای پیدا می‌شود‌! هشت‌ دست‌، همزمان‌ جنازه‌ را بر مي‌دارند و داخل‌ قبر مي‌گذارند.
«داغ‌ رحمت‌» داخل‌ جعبه‌ نمايان‌ مي‌شود. نسيمي‌ سرد مي‌وزد و برگ‌هاي‌ سپيدار جلو در يكي‌ پس‌ از ديگري‌ از شاخه‌ها جدا مي‌شوند. رحمت‌ سعي‌ مي‌كند تا سر از روي‌ جعبه‌ بردارد.
انديشه‌- آبان‌ 76

دوشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۵

جنگ تانک با کودک

علی‌اکبر جانوند
تقدیم به کودکان قربانی
جنگ نابرابر تانک با کودک

1

قلوه‌سنگ‌ها
دست به‌دست
فرقی می‌کند آیا بیروت با بغداد؟

2

گلدان شمعدانی می‌شکند
عبور تانک‌ها؛
اینک جوی جاری خون

3
آوار
آوار
آوار
عروسکم
چیزی بگو

4

تانک‌ها می‌گذرند
من و عروسکم؛
منتظر لالایی

5

عمو‌ها
برادرم با دوچرخه‌اش؟
هیچ تانکی آخ نگفت

6

سوت داور
فرود توپ؛
زمین می‌شکافد

7

بچه‌ها
بازی شروع شد.
جنگنده‌ای می‌غرد
زمین خالی‌ست،

8

گرسنه‌ایم.
من و عروسکم
دوستم بی عروسکش.
می‌گویند عمو‌ها:
«بر می‌گردند از آسمان
مامان تو
مامان او»

9

چرا خانه را خراب کردند؟
او نه سنگ داشت نه تفنگ

10
خانه خراب شد
هیچ کبوتری نمی‌نشیند
نه سفید نه سیاه

11
کجا بخوابیم؛
من و عروسکم
آسمان را اگر خراب کنند؟

12
عمو‌ها آرام
سوخته‌ست
دستان عروسکم
ترقه نه
بمب بود.

13

به چه درد می‌خورد
مرکاوا
جنگ اگر نباشد؟
کبوتران
بر ویرانه‌اش آشیانه خواهند ساخت؟

14
چه دودی
نه ستاره هست و نه
ماه!