كوچه باغ و زاغ و انار و يار
كوچه باغ و زاغ و انار و يار
سالها گذشته است اما طعم نگاهش هنوز در چشمخانه، عطر ارديبهشت را را میپراکند و يادش خاطرهي خزان رنگين باغ اناري و تك، تك انارهاي به جا ماندهي رو درخت. هنوز هم گاهی یاد زاغ کوچه باغ اناری که چند سال پیش برای آخرین بار دیده بود، میافتد.
زمان زيادي از دريافت آخرين نامهاش گذشته است. آخرين نامه كه به دستش رسيد مثل يك كبوتر سبك بال شد. به هر جا و هر بامي پر كشيد و نشست. بچهي نوپايي شد و به هر سو دويد. دلش ميخواست كه نامه را براي همه بخواند اما نميتوانست. هر گوشهي دنجي كه گير ميآورد، مينشست و يك بار ديگر نامه را ميخواند. قلبش به شدت ميزد و زانوهايش سست و عرق سردي به پيشانيش مينشست. هري دلش ميريخت و يك بار ديگر آرامتر نامه را ميخواند تا ديرتر تمام شود. به آخر نامه كه ميرسيد چهار تا ميزد و توي جيبي كه روي قلبش بود ميگذاشت. خودش نميدانست چند بار نامه را خوانده. روزي چندين بار مرور ميكرد. اينقدر خوانده و تا زده بود كه چيزي به جر خوردنش نمانده بود. مثل دست شكسته مواظبش بود. آخه توي اين نامه نوشته بود كه
«سفر بعدي جوابتو ميدم.»
سفر بعدي، بعد از امتهانهاي نهايي بود. كنكور، انتخاب رشته، خلاصه ميافتاد به پاييز. شب و روز و وقت و بيوقت، هميشه باهاش بود. غرق درس خواندن ميشد ولي به محض اينكه يادش ميافتاد پلكها را ميبست ميديدش كه نبش كوچهي بنبست ايستاده و به ديوار خونهشون تكيه داده. از دور سلامي ميفرستاد. اون هم با بازي لبها از دور بهش جواب ميداد.
پاييز بدون اينكه خبر بدهد، سرزده راه افتاد و رفت. به محض سيدن اينقدر سر گذر ايستاد تا از خانه بيرون آمد. دستي تكان داد و رفت.
- حالا چهجوري تا ساعت قرار هميشگي صبر كنم؟
سر ساعت، آرام آرام به سمت كوچه باغ راه افتاد. چند قدم يك بار، پشت سر را نگاه ميكرد. بيست سي متر عقبتر او هم خرامان خرامان ميآمد. او نيز هر چند قدم يك بار نگاهي به اطراف ميانداخت مبادا كسي او را ببيند.
در باغ اناري باز بود. يكي دو هفته از برداشت ميوهها گذشته بود و كسي در باغ نبود. جلوتر وارد باغ شد. نگاهي به اطراف انداخت از خلوتي باغ مطمئن شد. فقط چند زاغ، قژ قژ كنان سر طعمهاي با هم نزاع ميكردند. به محض ورودش زاغها پريدند. در باغ را چند سانتي باز گذاشت. پشت در منتظر ماند تا از راه برسد.
انگار داشت نامه را مرور ميكرد. بلكه بدتر و تندتر از آن قلبش ميزد. چيزي نمانده بود كه چمباتمه بنشيند. زانوانش ناتوان و ياراي ايستادن نداشت. غيرتش اجازه نداد كه بنشيند. مقاومت كرد. صداي قدمهايش نزديك شد. روي شنهاي كوچه، كرت و كرت و كرت. يك، دو، سه، چهار. نزديك، نزدیک، نزديكتر...
- الان در را ميفشارد. چقدر اين بيست، سي متر طولاني شد.
چيزي نمانده بود قلبش از قفسهي سينه بيرون بپرد. زاغها پريدند. قژ قژكنان از آسمان باغ گذشتند. دو تا از آنها روي شاخهها ماندند. شاخه به شاخه به سمت كلبهي باغ كه در سمت غربي بود ميپريدند و هر لحظه نزديكتر ميشدند. شانههايشان به هم برخورد میکرد و گاهي سرشان به هم نزديك ميشد. گاهي توقف ميكردند ورو در رو منقارهايشان را به ميساييدند. زاغي كه عقبتر حركت ميكرد پرو بال سياه و سفيد بسيار زيبايي را داشت. باد پر و بالش را به چپ و راست ميبرد. آرام آرام به كلبه نزديكتر ميشدند.نسیمی نوازشگر وزیدن گرفت و پرهای لخت زاغی را به هر طرف شانه میکرد.
سالها گذشته است. طعم انار ملسي كه آنروز لمث کرد و آخر چشید، هنوز به خاطر دارد. همانطور كوچه باغ و زاغ و انار و يار./ پاييز86 انديشه
سالها گذشته است اما طعم نگاهش هنوز در چشمخانه، عطر ارديبهشت را را میپراکند و يادش خاطرهي خزان رنگين باغ اناري و تك، تك انارهاي به جا ماندهي رو درخت. هنوز هم گاهی یاد زاغ کوچه باغ اناری که چند سال پیش برای آخرین بار دیده بود، میافتد.
زمان زيادي از دريافت آخرين نامهاش گذشته است. آخرين نامه كه به دستش رسيد مثل يك كبوتر سبك بال شد. به هر جا و هر بامي پر كشيد و نشست. بچهي نوپايي شد و به هر سو دويد. دلش ميخواست كه نامه را براي همه بخواند اما نميتوانست. هر گوشهي دنجي كه گير ميآورد، مينشست و يك بار ديگر نامه را ميخواند. قلبش به شدت ميزد و زانوهايش سست و عرق سردي به پيشانيش مينشست. هري دلش ميريخت و يك بار ديگر آرامتر نامه را ميخواند تا ديرتر تمام شود. به آخر نامه كه ميرسيد چهار تا ميزد و توي جيبي كه روي قلبش بود ميگذاشت. خودش نميدانست چند بار نامه را خوانده. روزي چندين بار مرور ميكرد. اينقدر خوانده و تا زده بود كه چيزي به جر خوردنش نمانده بود. مثل دست شكسته مواظبش بود. آخه توي اين نامه نوشته بود كه
«سفر بعدي جوابتو ميدم.»
سفر بعدي، بعد از امتهانهاي نهايي بود. كنكور، انتخاب رشته، خلاصه ميافتاد به پاييز. شب و روز و وقت و بيوقت، هميشه باهاش بود. غرق درس خواندن ميشد ولي به محض اينكه يادش ميافتاد پلكها را ميبست ميديدش كه نبش كوچهي بنبست ايستاده و به ديوار خونهشون تكيه داده. از دور سلامي ميفرستاد. اون هم با بازي لبها از دور بهش جواب ميداد.
پاييز بدون اينكه خبر بدهد، سرزده راه افتاد و رفت. به محض سيدن اينقدر سر گذر ايستاد تا از خانه بيرون آمد. دستي تكان داد و رفت.
- حالا چهجوري تا ساعت قرار هميشگي صبر كنم؟
سر ساعت، آرام آرام به سمت كوچه باغ راه افتاد. چند قدم يك بار، پشت سر را نگاه ميكرد. بيست سي متر عقبتر او هم خرامان خرامان ميآمد. او نيز هر چند قدم يك بار نگاهي به اطراف ميانداخت مبادا كسي او را ببيند.
در باغ اناري باز بود. يكي دو هفته از برداشت ميوهها گذشته بود و كسي در باغ نبود. جلوتر وارد باغ شد. نگاهي به اطراف انداخت از خلوتي باغ مطمئن شد. فقط چند زاغ، قژ قژ كنان سر طعمهاي با هم نزاع ميكردند. به محض ورودش زاغها پريدند. در باغ را چند سانتي باز گذاشت. پشت در منتظر ماند تا از راه برسد.
انگار داشت نامه را مرور ميكرد. بلكه بدتر و تندتر از آن قلبش ميزد. چيزي نمانده بود كه چمباتمه بنشيند. زانوانش ناتوان و ياراي ايستادن نداشت. غيرتش اجازه نداد كه بنشيند. مقاومت كرد. صداي قدمهايش نزديك شد. روي شنهاي كوچه، كرت و كرت و كرت. يك، دو، سه، چهار. نزديك، نزدیک، نزديكتر...
- الان در را ميفشارد. چقدر اين بيست، سي متر طولاني شد.
چيزي نمانده بود قلبش از قفسهي سينه بيرون بپرد. زاغها پريدند. قژ قژكنان از آسمان باغ گذشتند. دو تا از آنها روي شاخهها ماندند. شاخه به شاخه به سمت كلبهي باغ كه در سمت غربي بود ميپريدند و هر لحظه نزديكتر ميشدند. شانههايشان به هم برخورد میکرد و گاهي سرشان به هم نزديك ميشد. گاهي توقف ميكردند ورو در رو منقارهايشان را به ميساييدند. زاغي كه عقبتر حركت ميكرد پرو بال سياه و سفيد بسيار زيبايي را داشت. باد پر و بالش را به چپ و راست ميبرد. آرام آرام به كلبه نزديكتر ميشدند.نسیمی نوازشگر وزیدن گرفت و پرهای لخت زاغی را به هر طرف شانه میکرد.
سالها گذشته است. طعم انار ملسي كه آنروز لمث کرد و آخر چشید، هنوز به خاطر دارد. همانطور كوچه باغ و زاغ و انار و يار./ پاييز86 انديشه
برچسبها: كوچه باغ و زاغ و انار و يار
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی