sun

شنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۵

اویندار/ از مجموعه در دامنه های آلواتان

اويندار

موقع كوچ سارهاست. آسمان غبار آلود است و باد پاييزي برگ‌هاي جدا شده از شاخه‌ها را به هر طرف مي‌برد. سارها فوج فوج براي لحظاتي در آسمان ظاهر مي‌شوند و دوباره بر كشتزارهايي كه محصول آن‌ را گرد‌اوري كرده‌اند, فرود مي‌آيند.
همه سرگرم جمع‌آوري باقيمانده‌هاي محصول‌اند. كنار هر دسته از افراد راديويي قرار دارد كه گوينده‌اش با هيجان تمام , لحظه به لحظه آمار تازه واردين را اعلام مي‌كند. هيجان و دلشوره‌اي گرم قلب ده را فرا گرفته است.
در اين ميان دو چشم‌ فرسوده, كوچه‌ي‌ بن‌بست‌ را زير نظر دارد و راديو دو موج‌بغدادي‌ كنارش‌ مي‌خواند. هر صدايي‌ كه‌ به‌ گوشش‌ مي‌رسد، راديورا خاموش‌ مي‌كند و گوش‌ به‌ زنگ مي‌ماند. حال‌ و هوا، حال‌ و هواي‌هميشگي‌اش‌ نيست. ده‌ برايش‌ رنگ‌ و بوي‌ تازه‌اي‌ گرفته‌ است‌. از چند روز پيش لباس‌ها را شسته‌, خشك‌ كرده‌ و مرتب‌ داخل‌ چمدان‌ چوبي‌ چيده‌است‌ ـ لباس‌هايي‌ كه‌ بيد زده‌ و تنها نقشي‌ از تار و پود را دارند‌‌ـ گلاب‌پاش‌ را پر گلاب, منقل‌ پر زغال‌ و اسفند را آماده كرده‌ است‌. قدرت‌ عجيبي‌ پيدا كرده‌ـ ‌خنديدن‌، گريه‌ كردن‌، راه‌ رفتن‌ و نگاه‌ كردن‌ به‌ ‌ چهرها‌ـ برايش آسان‌ شده‌ است‌. احساس‌ مي‌كند همه‌ چيز تمام‌ شده‌ و انتظاري‌ دركار نيست‌. «فقط‌ بايد چاي‌ دم‌ بكشه‌ تا يك‌ استكان‌ چاي‌ داغ‌ِ داغ‌برات‌ بريزم‌، بخوري‌ و مثل‌ اون‌ وقتا راهي‌ باغ‌ بشي‌. هشت‌ سال‌ِ تمام‌علف‌هاي‌ هرز هر طور كه‌ دلشون‌ خواست‌ رشد كردند. پرچين‌هاريختن‌، درخت‌ها يكي‌ يكي‌ خشك‌ شدن‌، حالا همه‌ چيز تموم‌شده‌. شايد همين‌ پاييز دوباره‌ شاخه‌ها جوونه‌ بزنن‌ و شكوفه‌هادوباره‌ باز بشن‌؛ كه‌ مي‌شن‌! كرم‌ها بايد بدونن‌ كه‌ عمرشون‌ سراومده‌. شاخه‌هاي‌ خشك‌ هرس‌ مي‌شن‌ و پرچين‌ها دوباره‌ دور باغ‌رومي‌گيرن‌. نه‌! حالا زوده‌ عزيزم‌. خسته‌اي‌. ضعيف‌ شدي‌. وقتشه‌ بري‌زيارت‌. بري‌ بگردي‌، هر جا و هر شهري‌ كه‌ دلت‌ مي‌خواد بري‌ببيني‌. پولش‌ هم‌ جور مي‌شه‌. غصشو نخور خدا كريمه‌!»
به اتاق مي‌رود و قاب‌ عكس‌ را برمي‌دارد، پاك‌ مي‌كند و به‌ سينه‌ مي‌فشارد. ازناله‌هاي‌ هميشگي‌ خبري‌ نيست‌. آرام‌ قاب‌ را روي‌ طاقچه‌ مي‌گذارد و اتاق را مرتب‌ مي‌كند. رو به‌ روي‌ قاب‌ عكس‌ مي‌نشيند. راديو رابغل‌ دستش‌ مي‌گذارد. سخنگو رجز مي‌خواند. پشت‌رجزخواني‌اش‌ مارش‌ جنگ‌ پخش‌ مي‌شود. براي‌ چند لحظه‌ دَوَران‌سرش‌ شروع‌ مي‌شود. شبح‌ها مي‌آيند. دهان‌ها باز و بسته‌ مي‌شوند«ننه‌! مفقود يعني‌ اين‌ كه‌ مرده‌ و جنازش‌ پودر شده‌، يعني‌ آتيش‌گرفته‌ يا افتاده‌ تو قير داغ‌»
«ننه‌! يعني‌ يه‌ جايي‌ مرده‌ كه‌ نتونستن‌ بيارنش‌. يا حيووناي‌ درنده‌خوردنش‌» بلند مي‌شود و دستانش‌ را دور سرش‌ از چپ‌ و راست‌تكان‌ مي‌دهد گويي‌ غباري‌ را از گرد سرش‌ مي‌پراكند. چند بار باصداي‌ بلند داد مي‌زند: نه‌! نه‌! لال‌ شيد. گم‌ شيد. نمرده‌ مي‌دونم‌ كه‌مياد! خودش‌ قول‌ داد كه‌ برمي‌گرده‌. زبونتون‌ لال‌ شه‌ ايشااله‌. دورخودش‌ مي‌چرخد. كلمات‌ احاطه‌اش‌ مي‌كنند.- زندان‌، شكنجه‌،قير، اسير، تاريكي‌، زنجير، خون‌، سيم‌ خاردار، مرگ‌. دستانش‌ راهمچنان‌ دور سرش‌ تكان‌ مي‌دهد و از اتاِ بيرون‌ مي‌زند. فاصله‌ايوان‌ تا در حياط‌ را لنگان‌ لنگان‌ و با عجله‌ مي‌پيمايد. چادرگلدارش‌ را روي‌ سرش‌ مي‌اندازد. چادر پشت‌ سرش‌ كشيده‌مي‌شود. سعي‌ مي‌كند انحناي‌ قامتش‌ را صاف‌ كند. لحظه‌اي‌مي‌ايستد و دوباره‌ ادامه‌ مي‌دهد. راهي‌ مسجد مي‌شود.- آن‌ موقع‌ ازروز كسي‌ در مسجد پيدا نمي‌شود- دنبال‌ روحاني‌ مي‌گردد. بازحمت‌ قامتش‌ را راست‌ مي‌كند و چفت‌ مسجد را مي‌گشايد. به‌سمت‌ منبر مي‌رود. لحظه‌اي‌ درنگ‌ مي‌كند و دوباره‌ راه‌ رفته‌ را باز مي‌گردد. «نه‌! همه‌ چيز تموم‌ شده‌! مي‌دونم‌ كه‌ تموم‌ شده‌. همين‌ روزاس‌ كه‌ خودش‌ بياد. مي‌دونم‌ با ماشين‌ مي‌آرنش‌. يواشكي‌نمي‌آد. اووخته‌ كه‌ بايد به‌ اون‌ خواباي‌ لعنتي‌ بگم‌، كه‌ همشون‌ دروغ‌مي‌گفتن‌» كابوس‌ها زنده‌ مي‌شوند. جواني‌ در خاك‌ و خون‌ غلت‌ مي‌زند و شعله‌هاي‌ آتش‌ تنش‌ را مي‌سوزاند. كمك‌ مي‌خواهد و بعدهم‌ آن‌ بوقِ لعنتي‌ توي‌ گوش‌هايش‌، رهايش‌ نمي‌كند. «حالا ديگه ‌تموم‌ شد. همتون‌ دروغ‌ مي‌گفتيد. تو! صورت‌ خانم‌. تو! علي‌يار. تو! جنت‌. همتون‌ دروغگوايد. لامذهبيد. حالا فهميديد كه‌ چقدر اشتباه‌كرديد؟» دست‌ها و موها را حنا بسته‌، خاكستري‌ موهايش‌ نارنجي‌شده‌ و دستانش‌ گرم‌ و قوي‌ شده‌اند. از هيچ‌ كس‌ بدش‌ نمي‌آيد. حتي ‌از صورت‌ خانم‌ و جنت‌ و علي‌يار با آن‌ حرف‌هاي‌ هميشگي‌ كه‌ مي‌زدند. «حالا هر چقدر مي‌خوان‌ بپرسن‌.» راديو را بر مي‌دارد و به‌ حياط‌ باز مي‌گردد. مي‌بيند كنار باغچه‌ نشسته‌ است‌، ريحان‌ و تره ‌چيده‌ و منتظر است‌ تا اولين‌ نان‌ كه‌ از تنور بيرون‌ بيايد، لاي‌ نان ‌بگذارد و با ولع‌ بخورد «اونارو خوب‌ نشستي‌ عزيزم‌ بده‌ به‌ من‌ برات ‌بشورم‌.»
پاي‌ تك‌ درخت‌ بي‌ثمر ساكش‌ را بر مي‌دارد رو به‌ مادر مي‌كند:
ـ مادرناراحت‌ نباش‌ هر طور شده‌ بر مي‌گردم‌ بهت‌ قول‌ مي‌دم‌. ناراحت‌نباش‌.
«مي‌دونم‌ كه‌ قولت‌ قوله‌. تو مرد شدي‌» با انگشتان‌ دست‌مي‌شمارد: «نوزده‌. اينم‌ هشت‌، ميشه‌ بيست‌ و هفت‌ سال‌. تو مردي ‌شدي‌. مي‌دونم‌ هر طور شده‌ مياي‌» پاي‌ درخت‌ مي‌نشيند و دستانش‌ را بالا مي‌آورد و نجواكنان‌ مي‌گويد: «خوب‌ نگاه‌ بكن‌ تا چشماتو ببينم‌. با عزرائيل‌ جنگيدم‌. از تو آتيش‌ نون‌ در آوردم‌. شب‌ و روز به‌ يادت‌ گذروندم‌. به‌ باغ‌ آب‌ دادم‌، نَمردم‌! ببين‌ هيچي‌ از هيشكي‌ قبول‌ نكردم‌. حتي‌ اونايي‌ كه‌ با ماشين‌ مي‌اومدن‌ در خونه‌.» دور و بَرَش‌ را نگاه‌ مي‌كند. آرام‌ دستانش‌ را پايين‌ مي‌آورد. «مي‌دونم ‌كه‌ مياي‌ عزيزم‌!» راديو را روشن‌ مي‌كند. مارش‌ جنگ‌ پخش‌مي‌شود. مارشي‌ كه‌ بعد از هر موشك‌باران‌ يا حمله‌ و پاتك‌ها پخش ‌مي‌شد. سخنگوي‌ جنگ‌ دل‌ مردم‌ را به‌ تپش‌ مي‌اندازد. خاطرات ‌جنگ‌ را زنده‌ مي‌كند. پدرها كنج‌ كوچه‌ها مي‌نشينند تا قوت‌ زانو بگيرند. خواندن‌ اسامي‌اي‌ كه‌ تا آن‌ لحظه‌ رسيده‌اند تمام‌ مي‌شود. راديو را خاموش‌ مي‌كند و به‌ كوچه‌ سرك‌ مي‌كشد. كسي‌ در كوچه‌ نيست‌. ماشيني‌ وارد نشده‌، تنها صداي‌ خرمنكوب‌ و همهمه‌‌ي كارگران‌ و گاهي‌ ماِق گاو گرسنه‌اي‌ به‌ گوش‌ مي‌رسد. چند لحظه‌ دم ‌در حياط‌ مي‌نشيند. با عجله‌ از جا بر مي‌خيزد. «بايد همه‌ چيز را آماده‌ كنم‌. شايد نتونم‌ موقع‌ اومدنش‌ همه‌ي كارا رو بكنم‌. اوخت‌ همه ‌مي‌ريزن‌ اينجا. شلوغ‌ ميشه‌ و ديگه‌ نمي‌تونم‌ كاري‌ بكنم‌.» سماور راآب‌ مي‌كند. قوري‌ چيني‌ بست‌ خورده‌ را كنارش‌ مي‌گذارد. گلاب‌پاش‌ و اسفند و زغال‌ را داخل‌ حياط‌ كنار در مي‌گذارد. لباس‌هاي‌ مورد نظرش‌ را مي‌پوشد و راديو را روشن‌ مي‌كند. صداي ‌ماشيني‌ به‌ گوش‌ مي‌رسد. با راديو و پاي‌ برهنه‌ به‌ حياط‌ مي‌رود. گوش‌ به‌ صدا مي‌ايستد. صدا نزديكتر مي‌شود. بدنش‌ داغ‌ مي‌شود. رعشه‌ اندامش‌ را مي‌گيرد و راديو از دستش‌ مي‌افتد. قوه‌ها هر يك‌ به‌كناري‌ پرت‌ مي‌شوند. صدا نزديكتر مي‌شود. با زحمت‌ خود را به‌ در مي‌رساند. كلون‌ در را گم‌ كرده‌. صداي‌ پاي‌ چند تني‌ كه‌ با هم‌ مي‌دوند، دلهره‌اش‌ را شديدتر مي‌كند. «مژده‌ آوردن‌. بخدا اومدن‌.» «باز شو لعنتي‌! مي‌خوام‌ ببينم‌ كه‌ دورِشو گرفتن‌. باز شو. دِ باز شو.» در را مي‌گشايد. دوره‌گردي‌ با وانت‌ سر كوچه‌ ايستاده‌ و داد مي‌زند: «پلاستيك‌ كهنه‌ مي‌خريم‌. بچه‌ها از هر طرف‌ به‌ سويش‌ مي‌دوند. «نه‌!نه‌! حتماً مياد. صداي‌ پاشو دارم‌ مي‌شنوم‌.» سر كوچه‌ بن‌بست‌ مي‌نشيند. دختري‌ با طبق‌ انگور پيش‌ مي‌آيد، سلام‌ مي‌كند و مي‌پرسد: عمه‌ منتظري‌! كسي‌ قرار است‌ بيايد؟
ـ آره‌... نه‌!
ـ بفرما انگور بردار.
بي‌اختيار خوشه‌اي‌ انگور بر مي‌دارد. دختر مي‌گذرد. با نگاهش‌ قدم‌هاي‌ او را دنبال‌ مي‌كند تا در پس‌ كوچه‌ گم‌ مي‌شود. «تورو بايد براش‌ بگيرم‌. خيلي‌ نجيبي‌. خودم‌ مي‌آم‌ خواستگاريت‌.» خوشه‌ انگور جا مي‌ماند و لنگ‌ لنگان‌ كوچه‌ بن‌بست‌ را مي‌پيمايد تا به‌ انتها مي‌رسد. بر مي‌گردد و بازشوهاي‌ بن‌بست‌ را مي‌نگرد. يكي ‌كاهدان‌ علي‌يار است‌ و ديگري‌ آغل‌ گوسفندان‌ جنت‌. كسي‌ در بن‌بست‌ زندگي‌ نمي‌كند. در را مي‌گشايد. فاصله‌ي‌ حياط‌ تا ديوار غربي‌ و بعد از ديوار... آن‌ طرف‌ تپه‌هاي‌ دوردست‌، خورشيد را درپناه‌ خود پنهان‌ مي‌كنند. «ديگه‌ شب‌ شد. شب‌ نمي‌آد. ولي‌ فردا مياد. بايد زودتر بخوابم‌ تا صب‌ زودتر پاشم‌.» كنار چراغ‌ خوراك‌پزي ـ ‌همان‌ جا كه‌ اكثر ظرف‌ و ظروفش‌ را دور خودش‌ مي‌چيند ـ بازانوهاي‌ تا شده‌ و انحناي‌ قامتش‌ روي‌ بالش‌ سر مي‌گذارد. شب‌ آرام‌آرام‌ سايه‌ مي‌گستراند. سگ‌ها پارس‌ مي‌كنند و جارچي‌ خبري‌ نامفهوم‌ را براي‌ عموم‌ جار مي‌زند. شعري‌ را كه‌ هميشه‌ مادرش ‌مي‌خواند، زير لب‌ زمزمه‌ مي‌كند و آخر هر بيت‌ مي‌گويد «مي‌دونم‌كه‌ مياي‌». به‌ خواب‌ مي‌رود.
صبح‌ روز شنبه‌ است‌. عموم‌ مردم‌ جمع‌ شده‌اند تا درباره‌‌ي مسير جاده‌اي‌ كه‌ قرارست‌ از وسط‌ خرمن‌ جابگذارد تا به‌ ده‌ همجوار برسد، تصميم‌ بگيرند. خودرو نظامي‌ با چند سرنشين‌ وارد مي‌شود. چند تن‌ از افراد دور ماشين‌ جمع‌ مي‌شوند. همهمه‌ بين‌ جمعيت‌ مي‌پيچيد. نا باورانه‌ همه‌ اسم‌ يادگار را تكرار مي‌كنند. تمام‌ جمعيت‌ يك‌ باره‌ هجوم‌ مي‌آورند و يادگار را بر روي‌ دست‌ها بلند مي‌كنند. جمعيت‌ را مي‌نگرد و چهره‌ها را يكي‌يكي‌ شناسايي‌ مي‌كند. پيرزن‌ها را نگاه مي‌كند. سر و صداي‌ عجيبي ‌بلند شده‌ و در يك‌ لحظه‌ همه‌ي‌ آبادي‌ زن‌ و مرد و كوچك‌ و بزرگ‌ دور يادگار حلقه‌ مي‌زنند. به‌ سمت‌ سرازيري‌ كوچه‌ي‌ مسجد روانه ‌مي‌شوند. جلوتر از همه‌، صورت‌ خانم‌ و جنت‌ به‌ طرف‌ كوچه‌ بن‌بست‌ مي‌دوند. علي‌يار بعد از آنها و پشت‌ سَر، تمام‌ جمعيت‌ ده‌. صورت‌ خانم‌ كوبه‌ در را مي‌گيرد و پشت‌ سر هم‌ ضربه‌ مي‌زند. بادست‌ با پا، داد مي‌زند: «يادگار، يادگار.» نفس‌نفس‌ مي‌زند. جنت‌ نيز به‌ او مي‌رسد. قلوه‌ سنگي‌ را بر مي‌دارد و چند ضربه‌ به‌ در مي‌كوبد. «آهاي‌ عمه‌! يادگار. يادگار.»
نفس‌هايشان‌ آرام‌ مي‌شود. بوي‌ گندي‌ را احساس‌ مي‌كنند. جنت‌ و صورت‌ خانم‌ نگاه‌ به‌ نگاه‌ هم‌ همزمان‌ از يكديگر مي‌پرسند: «ازكي‌ اونو نديدي‌؟» و هر يك‌ به‌ ديگري‌: «چند روز است‌.»
جمعيت‌ ولوله‌كنان‌ از راه‌ مي‌رسد. پسربچه‌ها از ديوار كوتاه‌ حياط ‌بالا مي‌روند و سَرَك‌ مي‌كشند. كسي‌ در حياط‌ نيست‌. تنها سيني ‌اسفند و گلاب‌پاش‌ كنار در به‌ چشم‌ مي‌خورد. لنگه‌هاي‌ درِ اتاق ِساكت‌ روي‌ هم‌ افتاده‌اند. نسيم‌ كه‌ مي‌وزد بوي‌ سنگين‌ و غيرقابل‌ تحمل‌، افراد را وادار به‌ گرفتن‌ دماغ‌هايشان‌ مي‌كند. يادگار رو‌به‌روي‌ لنگه‌هاي‌ در چوبي‌، يخ‌ زده‌ به‌ دو چشم‌ فرسوده‌ و خشك‌ شده‌ي ‌نقش‌ بسته‌ بر در نظر دوخته‌ است‌. صداي‌ كوبه‌ همچنان‌ در بن‌بست ‌مي‌پيچد و حاضرين‌ نام‌ يادگار را تكرار مي‌كنند. علي‌يار از ديوار بالا مي‌رود و خود را به‌ آن‌ طرف‌ مي‌اندازد و بعد در را به‌ روي‌ همگان‌ مي‌گشايد. زنان‌ و مردان‌ يكي‌ پس‌ از ديگري‌ بعد از يادگار وارد مي‌شوند و يك‌ قدم‌ آن‌ طرف‌تر مي‌مانند. چهار گوشه‌ حياط‌، رو‌‌به‌روي‌ در، سمت‌ ايوان‌، كنار باغچه‌، كنار تنور، هر كجا كه‌ نگاه‌ مي‌كني‌، مي‌بيني‌اش‌ كه‌ مي‌خندد و مي‌گريد. صداي‌ سُرنا در غبار حياط‌ طنين‌ افكن‌ مي‌شود. گوشه‌اي‌ مردان‌ و پسران‌ مشغول‌ پاي‌كوبي‌اند و گوشه‌ي‌ ديگر زنان‌ و دختران‌ كل‌ِزنان‌ صورت‌ خود را خنج‌ مي‌اندازند. سايه‌ها طويل‌تر مي‌شوند. و آسمان‌ آرام‌آرام‌ رنگ‌مي‌بازد.
سهام‌آباد- آذر 70
اِوينْدا'رْ= اصطلاح كردي. منتظر و چشم‌ به‌ راه.‌

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]



<< صفحهٔ اصلی