ترانه ي نا تمام
ترانهی ناتمام
بخشی از فصل ۲:
من يك قاطرم. توي تشكيلات نظامي و توي نامه نگاري منو دواب خطاب ميكنند. فرقي به حالم نميكند. مهم اينه كه بار كمتري ببرم و يونجه و كاه بيشتري گيرم بياد. اصل و نسب درست و حسابي ندارم. شرمندهام. هر وقت ازم ميپرسند بچه كي هستي، ناچارم زود بگم ننهام ماديانه! از بردن اسم پدرم هميشه شرمنده ميشم. آخه هر چه باشه ماديان از الاغ بيتره؛ نيس؟ شايد اين بر و بچههاي امروزي ندونن كه من يه حرومزادهام. اگه پدرم اسب بود، الان حال و روز من اين نبود و خيلي فرق ميكرد. شما فكرش رو بكنيد؛ اون كجا اسمت توي ليست اسباي تازي باشه و هر روز و شب بهترين قشوكارآ با نرمترين برسها قشوت كنن و نرمشت بدن و بدنت رو بشورند؛ اون كجا كه گير يه عده سرباز بيفتي و از صبح تا شب، جعبههاي بي روح پر از فشنگ رو گردت بذارن و هي بزنن رو پشت و كفلت و از كوه ببرنت بالا.
يه خوبي كه داره قاطرها بيشتر از چهل و هشت ساعت نميتونن حافظه شونو مرور كنن. هر چي سختي و بدبختي داشته باشن يادشون ميره و زودي فراموش ميكنن. منم مثل بقيه قاطرها فقط چهل و هشت ساعت آخري يادمم مونده. اينم كه ميگم ننهام ماديانه واسهي اينه كه از اين بابت هميشه شرمنده بودم و هي همه جا تكرار كردم. واسهي اينه كه يادم مونده وگرنه اينم خيلي زود فراموش ميكردم. قاطر از خدا هيچي نميخواد بجز يه آخور پر يونجه، يه تشت پر آب يا اينكه يه دشت باشه كه يونجههاش زياد بلند نباشه و اگه سايه داشته باشه خيلي بيتره. بخوره و بار نبره. اگه بخواد بار ببره، از نوك دماغش مياد بيرون. خصوصاً اگه قاطر نظامي باشه. ميدن سير شيكم ميخوري، هنوز جيره خوراكي تموم نشده يه سرباز كه دماغشو بگيري جونش در مياد از راه ميرسه. پالون ميزاره، تنگ زير شيكم رو اونقدر سفت ميكنه كه يونجهها بر ميگرده توي خرخرت. رانكي زير دم رو هم با خشونت ميبنده و از اصطبل ميكشه بيرون. همه جا اصطبل نداريم. اين موقعيه كه بخوان ما رو از مركز لشگر بفرستند به مركز تيپها و گردانها و گروهانها. نميدونم اينو ميدونيد يا نه؟ هر سربازي كه جون نداشته باشه بجنگه و اسلحه بدست بگيره، ميشه ميتر قاطرها. پاطلاییها! بهشون میگن پاطلایی. معمولاً عقده دار و عقدهشونو سر ما بدبخت بيچارهها خالي ميكنن. الاغها برا خودشون كيف ميكنن از همه لحاظ. میدونی که منظورم چیه؟ يه روز بار ميبرن. اونم يه ساعت يا دو ساعت! بقيه روزا هي عرعر ميكنن و سرگين اين يكي و اون يكيو بو ميكشن. اونوقت گردنشونو ميدن بالا، لب و لوچه رو كش و قوس ميدن. اينگار نشئه شده باشن. ولكن قضيه هم نيستند. اگه يه جايي، شاش ماچه الاغ پيدا كنند كه ديگه دلشون نميخواد از اون دل بكنن. ميخوان سرشونو تو زمين فرو كنن. هي بو ميكشن و هي گردن مي دن بالا و نفس عميق ميكشن. هر چي بزنن رو يال و كفلشون، اينگار نه اينگار. یه طرفشونو تو اون حال و هوا ببری خبر نمیشن! يه خورده بيعار و دردن. همه چي برا الاغها خلق شده. پالون سبكتر. جاي بيتر. بار كمتر. ما تو خواب هم جو نميبينيم. باور كنين. چند وعده جو ميخورن. اسبا و ماديانها كه ديگه نپرس.
چند وقت پيش بود. خيلي بهم زور داشت. منو چند تاي ديگر از دوستام رو بردن توي انبار. هر كدوم سه تا جوال پر جو بارمون كردن. نميدونين بوي تازه جو كه به مشامم رسيد، آب از لب و لوچهام راه افتاد. فكر ميكنم دوستاي ديگه هم همين طور بودن. سه تا جوال بيست مني بارمون كردن. دريغ از اينكه حتي يه مشت بدن بخوريم. حالا فكر ميكنيد اين همه جو رو كجا برديم. هي پيچ و تاپ، هي پيچ و تاب. بردنمون اصطبل پنج شيش تا اسب و ماديان كه واسهي سان و رژه آماده كرده بودن. نميدونين چه زين و افساري داشتن. چه جاي خنك و با صفايي داشتن. نميدونين، هر چي بگم كم گفتم.
اينگار نه اينگار كه ما هم مخلوق خداييم. اصلا ًسرشونو برنگردوندن كه يه نيگاهي بكنن. جوها رو از رو گردمون برداشتن و يكي يه اردنگي هم زدن در كون و كفلمون و بيرونمون كردن.
فكر اينو ميكردم. اگه اين آقا الاغه نبود، الان وضع منو و دوستام بيتر نبود؟ نه تو بگو! بيتر نبود؟يه پيوند حرومي زدن، كيفشو آقا الاغه كرد، اوخت ماها رو بدبخت و بيچاره كردن. خدا برا اون نره خر گردن كلفت نسازه كه باعث شد ما به دنيا بيايم. همه چیز زیر سر اون نرهخره هیچی نفهمه! بذار بگم؛ ننهي ما هم بيتقصير نبود. اگه ناز نميكرد و ورتيز نميزد، اگه دم نمیجمبوند و چسي نمياومد، حالا وضع ما بيتر بود. حالا هم چارهای بجز باربردن نداریم. يك سال و نيم بيشتر از عمرم نگذشته. حالا يادم نيست كجا اولين «بار» رو روي كولم گذاشتن.
جوون بودم هر چي ورتيز و لقد زدم نشد كه نشد. اين قد بار رو سنگين كردن كه موقع راه رفتن، هي ناخودآگاه ازم باد در ميرفت. با در رفتن هر باد، يه چوب دستي محكم ميخورد رو كفلم. يادم نيست چند ساعت راه رفتم. وقتي رسيديم، زانوهام ميلرزيد. نه اشتهاي يونجه خشك داشتم، نه تونستم آب بخورم. گوشهام از جلو آويزون شده بود. ناخودآگاه هي پِرمِ پِرم ميكردم.
يه روز شاهد يه منظره وحشتناكي بودم. هر چند از الاغها متنفرم، ولي اون صحنه منو تكون داد. خيلي دلم سوخت. چند تا سرباز، هشت نه تا الاغ از دور دهاتا جمع كرده بودن. آخه پاييزا بهخاطر اينكه كاه و يونجه كم ميارن، الاغها رو تو دشت و صحرا رها ميكنن. خصوصاً اونهايي كه پير و ضعيف شدن. چند تا سرباز اينا رو جمع كرده بودن. يه شكم سير كاه و يونجه بهشون داده بودن. همين كه قوت گرفته بودند و يه ماده اولاغ رو انداختند جلو، بقيه نره الاغها هم پشت سر اون عرعر كنان چارنعل ميدويدند. واسهي اينه كه ميگن الاغها كم عقلن. آنها نفهميدن كه سربازا چه نقشهاي توي كلهشونه. جلوتر ميدان مين بود. با اجازت هر الاغ يك مين و حتي بعضيها دو تا مين رو منفجر كردند. لت و پار شدند. منو و دوستام خيلي ناراحت شديم. كاري از دستمون بر نيومد. الاغها بيش از اندازه خرند....
...
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی